بزرگان و نخبگانیاد و خاطره

زندگینامه و خاطرات آزاده سرافراز سید جبرائیل ساداتی بالادهی از دوران اسارت

زندگینامه و خاطرات آزاده سرافراز سید جبرائیل ساداتی بالادهی از دوران اسارت

به مناسبت پنجم شهریور سالروز آزادی اش از زندان دشمن بعثی

  اينجانب سيدجبرائيل ساداتي فرزند سيدعلي ساداتي بالادهي در تاريخ بیستم خرداد 1347 در روستاي بالاده از توابع بخش چهاردانگه ساری بدنيا آمدم . در سن هفت سالگي همراه با پدرم معروف به « بیگم سیدعلی » و مادرم « زينب توبه » به کارهای کشاورزي و دامداري مشغول شدم. در سال 1357مادرم سخت مريض شدند و پدرنیز بیشتر اوقات براي درمان بيماري مادرم به شهرهای ساری و تهران مي رفتند و من که فقط 10 سال سن داشتم با دو برادر و دو خواهر کوچکم که يکي از خواهرانم شيرخواره بود، با مادر بزرگم سيده بيگم ساداتي ( که خداوند رحمتش کند ) در بالاده زندگي مي کرديم.

تلاش های پدرم و معالجات پزشکان موثر واقع نشد و مادرم در سال 1358 از دنيا رفتند و ما با مشکلات زيادي رو به رو شديم. روزگار کودکی و نوجوانی من بدون شادی های کودکانه و به سختی گذشت تا اینکه به سن جوانی رسیدم  و می بایستی به خدمت سربازی بروم.

در تاريخ 18 اردیبهشت 1366 من و سيدمهدي ساداتي فرزند سيدحسن براي اعزام به سربازي، با هم از بالاده به پاسگاه فولادمحله رفتيم و از آنجا ما را به پاسگاه فريم در دودانگه ساری فرستادند و در فریم برگه اعزام به خدمت را گرفتيم و بعد از چند روز ما را از پاسگاه هولار ساری اعزام کردند و به پادگان آموزشي 04 بيرجند در استان خراسان بردند.

من که در کودکی نتوانسته بودم به مدرسه بروم و تا سن هجده سالگي هنوز سواد نداشتم، در کلاس هاي سوادآموزي پادگان شرکت کردم و حروف الفبای فارسی را ياد گرفتم و توانستم کمی هم بنویسم. بالاخره سه ماه آموزشي هم تمام شد و قرار شد پس از آموزشی ما را به منطقه جنگی اعزام کنند. به ما پنج روز مرخصي دادند و من و سید مهدی به منزل مان در بالاده رفتم و در موقع برگشت کتاب های اول تا پنجم ابتدايي را با خود به منطقه جنگی بردم.

مشهد مقدس / تابستان 1366 / نفر سمت راست سید جبرائیل ساداتی

 هر یک از سربازان را به جایی تقسیم کردند و من هم در لشکر 92 زرهي اهواز جاي گرفتم. پس از اینکه 4 روز در لشکر 92 مستقر شدیم از آنجا دوباره تقسيم شديم و من در گردان 293 جای گرفتم و چند ماهي در خط مقدم با سه نفر از بچه هاي گرگان در یک سنگر مستقر بودیم و من خوشحال بودم که هم زبانی دارم.

در ایام فراغت و استراحت در سنگر کتاب های درسی را که با خود به منطقه جنگی برده بودم می خواندم و تمرین می کردم. دوست داشتم هر چه زودتر خواندن و نوشتن را یاد بگیرم تا بتوانم برای خانواده ام نامه بنویسم. خلاصه در جواب نامه هايي که از برادرم سیدعمران که عضو سپاه کياسر بود براي من مي آمد و من هم که تازه خواندن نوشتن ياد گرفته بودم براي ايشان نامه مي نوشتم.

 وظیفه من و تعدادی از هم رزم هایم در خط مقدم جبهه این بود که شب ها جلوتر از نیروهای خودی به کمين دشمن مي رفتيم و نگهباني مي داديم و روزها هم استراحت مي کرديم.

بعد از مدتی به مرخصي آمدم و پس از پانزده روز دوباره به منطقه جنگی و خط مقدم برگشتم و پس از 13 ماه خدمت ( همراه با آموزشي ) به دست نیروهای عراقي ها اسير شدم.

منطقه عملياتي كوشك / آرپي چي زن سید جبرائیل ساداتی

شرح چگونگی اسارت :

ساعت ساعت پنج  و نيم صبح روز چهارم تیر 1367 من با هشت نفر از هم رزم هاي خود ( آقای حسن قياس زاده که بچه ي آمل بود و متاسفانه نام بقیه آنان را فراموش کرده ام ) در منطقه کوشک (خوزستان) با عراقی ها درگیر شدیم و آتش سنگینی بین ما در جریان بود و هر لحظه صدای رگبار تیربار و انفجار خمپاره و شلیک گلوله های تانک بود که زمین را به لرزه در می آورد. برتری امکانات جنگی نیروهای دشمن باعث شده بود تا آنها خاکریزهای خط اول و دوم که در پشت سر ما قرار داشت را تصرف کنند. ما با بچه ها عقب نشینی کرديم و تا ساعت 8 صبح با هم بوديم ولی در گیر و دار درگیری ها آنها از من جدا شدند و من تنها ماندم. من در جایی که بخاطر عبور زنجیر تانک کمی گود بود دراز کشیده و زمين گير شدم. اسلحه ام یک تيربار بود که فشنگ هایش در حین درگیری تمام شده بود و من دیگر هیچ مهماتی حتی یک نارنجک هم نداشتم.

هوا هم هر لحظه گرمتر می شد و من در داخل شیار کوچک هم چنان بی حرکت دراز کشیده و منتظر بودم ببینم که اوضاع چطور می شود و من چگونه می توانم از این مهلکه خود را به نیروهای خودی برسانم. لحظات به کندی می گذشت . هر لحظه در اطرافن انفجاری رخ می داد ولی صدای رگبار تفنگ ها کمتر شده بود و از دور دست بگوش می رسید.

بعد از دقايقي ديدم که از دور دو تن از سربازان عراقي به طرف من مي آیند و هر لحظه به من نزديک و نزدیکتر می شوند. از طرفی تیربارم فشنگ نداشت و از طرفی نمی توانستم از دید آنان مخفی بمانم و یا خود را به جای امن تری برسانم. از سویی خاکریزهای اول و دوم ما هم بدست عراقی ها افتاده بود و هیچ راه چاره ای نداشتم.

 من هم چنان در گودال دراز کشيده و خودم را  به بي خيالي زدم که شاید آنان به من توجهی نکنند و فکر کنند من کشته شده ام . لحظات بسیار سختی بود که قادر به بیانش نیستم. سربازان عراقی جلوتر آمدند تا به بالای سر من رسیدند. ناگهان یکی از سربازان عراقي به زبان عربي گفت: « بلند شو »! کمی مکث کردم و چشم در چشمانشان دوختم. چند ثانیه ای گذشت و دوباره سرباز عراقی به من گفت « بلند شو » ! تیربار را که تا این زمان در دستانم بود بر زمین گذاشته و آرام آرام از جایم بلند شدم و دست هایم را بالا بردم. در آن هنگام مرگ را جلوي چشمان خود می ديدم و هر لحظه منتظر شلیک گلوله ای از سوی آنان و مرگ خودم بودم. بالاخره اسير شدم و سربازان عراقی مرا تفتیش بدنی کردند و تیربار مرا برداشتند و مرا با خود به طرف نیروهای عراقی بردند. در دل به خود قوت قلب می دادم که آنان مرا نخواهند کشت و یا آسیبی به من نمی رسانند. نمی دانستم چه سرنوشتی در انتظار من است. اصلاً نمی توانستم حواس خود را جمع کنم. لحظه ای به یاد خانواده ام افتادم که الان مشغول کار کشاورزی هستند و یکی یکی آنان را از جلوی چشمانم مرور می کردم. یاد دوستان و همسنگرانم که چه بلایی سرشان آمده است؟ آیا آنان هم اسیر شدند، یا مجروع شدند؟ و یا آیا آنان سالم هستند؟

سربازان عراقی مرا با خود به مقر نیروهای عراقی بردند. يکي از فرماندهان به زبان عربي از من پرسيد که: « درجه ات چيست ؟ » و من هم جواب دادم: « سرباز وظيفه ام » اما ناگهان او با عصبانیت مرا از ميان آن دو سرباز عراقی که در دو طرف من ایستاده بودند بيرون آورده و تفنگ یکی از آنان را از دستش گرفت و از ضامن خارج کرد و آماده شلیک شد. يکي از آن دو سرباز عراقی که مرا اسیر کرده بودند گفت: « او شيعه است » و آمد جلوي فرمانده و درخواست کرد که مرا نکشد. در نهایت فرمانده شان يک سيلي و لگدی به من زد و از آنجا رفت. آن دو سرباز تا وقتي که من آنجا بودم در کنارم ماندند. پس از دقایقی که به اندازه یک سال بر من گذشت یک دستگاه نفربر آمد و مرا که دست هایم را به هم بسته بودند داخل نفربر انداختند. در داخل نفربر به غیر از من یک افسر عراقي هم نشسته بود که تير خورده بود. هنگامی که خدمه نفربر می خواست مرا جا به جا کند تا روي صندلي بنشاند افسر اجازه اين کار را نداد و گفت که مرا در کف نفربر بنشاند. خدمه نفربر آدم خوش رفتاری بود و به حرف افسر عراقی اعتنایی نکرد و مرا روي صندلي نشاند و چون صندلي حالت فنري داشت و دست هایم نیز از پشت بسته بود و نمی توانستم جایی را بگیرم با هر حرکت و دست اندازی تعادل خود را از دست می دادم اما سعی می کردم از جایم نیفتم تا آسیبی ببینم.

از زمان اسارت تا انتقال به پشت خط عراق، من که تنها اسیرشان بودم پريشان و ناراحت بودم. خلاصه به پشت خط عراق رسیدیم و مرا از نفربر پياده کردند. هوا به شدت گرم بود و شدیداً احساس تشنگی می کردم اما نمی خواستم درخواست آب کنم، زیرا نمی دانستم که عکس العمل عراقی ها چیه. تا ساعت 10 صبح در آنجا تنها بودم و بعد یک دستگاه کامیون آيفا ارتش عراق آمد و مرا سوار این کامیون کردند و با خود به مقری ديگر بردند. در این مقر اسيران ايراني دیگری را دیدم که به تازگی اسیر شده بودند. مرا هم از کامیون پياده کردند و تا ساعت 12 ظهر ما را در آنجا نگه داشتند. هنوز صدای انفجار میدان جنگ به گوش مان می آمد و معلوم بود که درگیری ها هنوز ادامه دارد.

سر و صورت ما هم بخاطر دراز کشیدن در خاک و سنگر گرفتن روی زمین به شدت خاکی بود و هوای آن روز هم بخاطر درگیری ها و وزش باد گرد و غبار داشت و ما نمي توانستيم همديگر را بشناسيم.

در این مقر ، عراقی ها لباس رزم ارتشی را از تن ما در آورده و فقط یک بیجامه بر تن داشتیم. از آنجا ما را با کامیون آيفا به طرف شهر بصره بردند. من با فرمانده خود در عقب این ماشين بوديم، و اين قدر سر و صورتمان خاکي بود که من فرمانده خود را نشناختم . حوالی ساعت چهار بعدازظهر بود که ما را به شهر بصره بردند. در بصره بخاطر موشک باران و بمباران نیروهای ایرانی، کمتر ساختمان سالمي وجود نداشت. ما را بردند در يک فضایی که با توري به ارتفاع پنج متر آن را محصور کرده بودند. چهار شبانه روز ما را در آنجا نگه داشتند.

 ساعت 3 بعد از ظهر يکی از این روزها ما اسیران را سوار کامیون کردند و در حالیکه دست هایمان بسته بود و پاهایمان را هم با طناب به هم بسته بود در عقب کامیون روي صندلي چوبي نشاندند و داخل شهر بصره بردند و گرداندند. زنان و بچه هاي عرب که توي خيابان بودند دمپايي و لنگه کفش و هر چيزي که در دست داشتند به سمت ما پرتاب مي کردند و به ما حرف هاي ناسزا و فحش مي دادند. آن روز برای ما اسیران روز خيلي بدي بود و ما را بعد از چرخاندن در شهر در همان توري بردند؛ بدون هيچ آب و غذايي. گاهی براي ما با تانکر آب مي آوردند که آبش در هوای تیر ماه مثل آب سماور داغ بود.

پس از چند روز به ما گفتند که مي خواهيم شما را از اينجا ببريم .دوباره دست هایمان را از پشت بستند و تقريبا ساعت هشت شب بود که ديديم اتوبوسی آمد و ما را سوار آن کردند که از آنجا راه افتاديم به طرف بغداد و تقريبا ساعت پنج صبح بود که به بغداد رسيديم. اتوبوس را در حياطی بزرگ بردند و گفتند پياده شويم. وقتی پیاده شدیم در دو طرف ما سربازان عراقي بودند که در دستان شان باتوم و کابل برق بود که ما بايد از ميان اين سربازان رد مي شديم. آنان نیز با بی رحمی به هر جای بدن مان می زدند. سر صورت اسیران را زخمي کردند و حتي چشم يکي از اسيران بخاطر اصابت کابل کور شد. عراقی ها به این روش زدن اسیران، سلول مرگ مي گفتند. ما را تا ساعت یازده و نیم صبح در اردوگاه نگه داشتند نه غذايی و نه آبي و در آن هواي گرم پا برهنه بوديم و از گرما پاهاي ما به شدت می سوخت. از سر و صورت ما خون جاری بود و همه جای بدن ما به شدت درد می کرد و حتی نمی توانستیم بر جای درد دستی بکشیم که دست هایمان از پشت بسته بود. بعد از ظهر همان روز ما را سوار بر ماشين کردند و به مقصد تکريت بردند و غروب ساعت هفت رسيديم به شهر صلاح الدين و آنجا يک پادگان مخروبه ای بود که قبل از ما بچه هايي که در فاو اسير شده بودند را در قسمت یک آن نگه داشته بودند و ما را بردند در قسمت دو و آن پادگان سه قسمت بود.

پس از اینکه در این مقر مخروبه مستقر شدیم، هر روز در هوای گرم و سوزان تابستان عراق کار ما شده بود جمع کردن سنگ ریزه های حیاط این زندان. هر روز صبح از ساعت هفت و نیم شروع مي شد و هر چه سنگ ريزه در حياط بود بايد جمع مي کرديم. همیشه سربازان عراقي بالاي سرمان بودند و هر سنگي که ذره اي هم در خاک مشخص بود بايد با هر وسيله اي که داشتيم بيرون مي آورديم و تا چهل روز کار ما اين بود و بعد هم داخل محوطه هيچ سنگي وجود نداشت .

مدتی در آن زندان مخروبه بودیم که غروب يکي از روزها دو تا از سربازان عراقی که سن زيادي هم داشتند آمدند گفتند که خبر خوشي برای شما داريم. بچه ها همه جمع شدند و يکي از اسيران که به زبان عربي هم خوب صحبت مي کرد گفت: بچه ها جنگ تمام شد. با شنیدن این خبر ما همگی خيلي خوشحال شديم .

فرداي آن عراقی ها روز آمدند و گفتند ما 38 هزار اسير ديگر گرفتیم. و اين دروغي بيش نبود و ديگر به حرف عراقي ها اعتماد نداشتيم .

روزي روزنامه عربي آوردند که يکي از بچه هاي آبادان بنام صباء روزنامه را خواند که در آن نوشته بود ايران و عراق قطعنامه سازمان ملل را قبول کردند و جنگ تمام شد و بچه ها از ذوق و خوشحالي نمي دانستند چکار کنند و آن دو نفر عراقي که پير مرد بودند و همراه با ما شادي کردند. اما از زماني که قرارداد صلح مورد قبول دو طرف جنگ قرار گرفت دو سالي را در آنجا مانديم.

عراقی ها با اسیران ایرانی بسیار بد رفتاری می کردند و هیچ کدام از قوانین مربوط به اسیران جنگی را رعایت نمی کردند. آنان از نظر جسمی و روحي و رواني ما را خيلي شکنجه کردند که به چند نمونه آن اشاره می کنم:

– برای سه نفر يک ليوان چاي و يک عدد نان ساندويچ برای صبحانه.

– برای نهار هر پانزده نفر يک بيل برنج سهمیه بود.

– برای شام يک عدد نان ساندويچ و اگر هم گوشت مرغ بود يک ران مرغ براي 15 نفر.

– هر 25 روز تا يک ماه بايد یک بار حمام مي رفتيم  که آب حمام داغ نبود و پنج نفر زير يک دوش مي رفتيم و با يک صابون نصفه. فقط نفر اول و دوم می توانستند از آب گرم حمام استفاده کنند و ديگر آب سرد مي شد.

– هر روز يکبار مي رفتيم دستشويي که نوبتي بود و تا نوبت ما بشود مي گفتند آمار است و ما باید سریعاً خود را به محوطه زندان می رساندیم تا آمار گرفته شود.

 – اگر در بين اسیران کسي مريض مي شد همه بچه ها هواي او را داشتند. اما يک سري از بچه های خائن هم در بین ما بودند و با عراقي ها براي منافع خودشان همکاري مي کردند.

– يکی از روزها ما را از آسايشگاه بيرون آوردند و ما رفتيم در صف دستشويي. بعد از چند دقيقه گفتند: آسايشگاه 12 آمار. تيغی که برای اصلاح به ما می دادند تحولي بود و باید پس از استفاده به عراقی ها تحویل می دادیم. صبح ساعت هشت مي آوردند  و بعد از ظهر هم تحويل مي گرفتند. آن روز يک نصفه تيغ در آسايشگاه گم شد. يک نگهبان عراقی بنام سيدالآمر ( که خيلي قوي و مغرور بود) آمد و گفت « والله العظيم که اگر اين نصفه تيغ پيدا نشود بلايی بر سرتان مي آورم که شير مادرتان از ناخن تان بيرون بياييد» سپس ما را با کابل تنبيه کردند که ناگهان ديديم  يکي از درجه داران ايراني که اسم او اصغر بلوري بود گفت سيدي تيغ پيدا شد و او جان ما را خريده بود.

 – بچه هاي آسايشگاه 16 از ارشد آسايشگاه ناراضي بودند اسم او محمود بود و ترک زبان بود و خيلي وطن فروش و براي منافع خودش بچه هاي ايراني را تحويل عراقي ها مي داد که عراقي هم از او خيلي حمايت مي کردند. من هم در آسايشگاه 16 بودم. یک روز محمود را به آسايشگاه 14 بردند و ارشد آسايشگاه 14 را آوردند به آسايشگاه 16. این دو نفر با هم رفيق بودند و ارشد جدید هم خليي ما را اذيت مي کرد و بر سر بچه های هم وطنش بلاهایی می آورد که عراقي ها چنين بلايی بر سر ما نمي آوردند. خلاصه بچه ها اعتراض کردند. ساعت هفت صبح روز بعد سه نفر از سربازان عراقي به اتفاق ارشد کل آسايشگاه که اصغر بلوري بود، آمدند در آسايشگاه را باز کردند و ما را بردند داخل حياط و به شدت ما را کتک زدند و تا ساعت 9 صبح ما را در حيا ط آسايشگاه تنبيه کردند.

دوران سخت و وحشتناک سال های اسارت هم گذشت و پس از گذشت دو سال از اسارت من، تبادل اسيران بین ایران و عراق شروع شد . اسیران را به ترتیب اردوگاه آزاد می کردند و ما هم در اردوگاه 12 شهر صلاح الدين استان تکريت بودیم و نوبت اردوگاه ما هم شد. آن شب ما از خوشحالي تا صبح نخوابيدم. ساعت هفت و نیم صبح روز پنجم شهریور 1369 ماشين صليب سرخ آمد و اسم هاي ما را نوشتند و به ما يک کارت موقت دادند و ما را سوار بر اتوبوس کردند و به ما جيره ي غذایی جنگي دادند با يک جلد قرآن و ساعت 9 صبح از آن پادگان حرکت کرديم و ساعت 4 بعد از ظهر همان روز به مرز خسروي رسيديم  و در آنجا اسيران ايراني و عراقي را تبادل کردند. سر از پا نمی شناختیم و هنوز باورمان نمی شد که دوران اسارت ما تمام شده و ما دیگر آزاد هستیم. همه خوشحال بودیم و همدیگر را در بغل گرفتیم.

پس از ورود به ایران، ما را به پادگان الله اکبر باختران بردند و به مدت 4 روز در آنجا قرنطینه شدیم. ساعت هشت و نیم صبح روز نهم شهریور 1369 در فرودگاه باختران سوار هواپيماي ترابري ارتش شديم و پس از سه ساعت و نیم و نزديک ساعت 11 صبح به فرودگاه دشت ناز ساری رسيديم. پدر و برادران و خواهران و تمام اقوام به اتفاق دوستان از آمدن من خوش حال بودند. پس از مدتي از آمدن ما به فرودگاه گذشت و اسم هاي ما را نوشتند. من ديدم يک نفر آمد و من را بغل کرد و بالاي گردن خود قرار داد. خدا رحمتش کند اکبر چهاردهي بود و آن روز خیلی به من لطف کرد و خوشحال بود. همه خوشحال بودیم و انگار دنیای جدیدی را می دیدم. بعد از پذيرايي مختصر از آنجا حرکت کرديم به طرف بالاده که محل زندگي ما بود. پس از سه ساعت به کیاسر رسیدیم و برادرم سيدعمران که کارمند سپاه کياسر بود مرا داخل سپاه کياسر برد و استقبال گرمی از من کردند و پس از بیرون آمدن از سپاه کیاسر به سمت وطن و زادگاهم بالاده حرکت کرديم و در اين مسير از راه تلمادره رفتيم.

 نزديک روستاي تيله بن به نام « تيلبن دره » و جلوي امام زاده مير افضل، مرحوم حاج ميرزا موسوي ،سيد خليل موسوي ،سيد اصغر موسوي ،سيد مصطفي موسوي گوسفند قرباني کردند.

 به سمت بالاده  حرکت کرديم و به « وَروَر کیله » رسيديم و حاج بابای قلعه سري که در حال چراندن گوسفندان خود بود يک گوسفند قرباني کرد که خداوند از آنان قبول کند ان شاالله . مرا به مزار بالاده بردند و مردم از من استقبال گرمی کردند و وارد روستا شديم و چند نفر از بالادهي ها از جمله احمد جعفر پور و ديگر عزيزاني که در خاطرم نيست هم قرباني کردند. مرا به مسجد بالاده بردند و خداوند مير شعيب ساداتی را رحمت کند که اين تدارکات را ديده بود و پدرم براي فردا ظهر در حسينيه بالاده به همه اهالي روستاهای دوسرشمار ناهار دادند.

 پس از آزادی شش ماه بيکار بودم و آن زمان براي آزادگان ارزش زيادي قائل بودند و من رفتم دنبال کار که در آن زمان ستاد آزادگان داشتيم. به فرمانداري ساري رفتم و نامه گرفتم براي آموزش و پرورش کياسر. نامه را بردم پيش رئيس اداره آن زمان بنام آقای عبادتي که يکي از بچه هاي انقلابي و رفيق برادرم سیدعمران بود و خيلي از من پذيرايي کرد و گفت: مدرک چي داري؟ گفتم خواندن و نوشتن بلدم. گفت گواهينامه رانندگی داري؟ گفتم نه. گفت: شما را به مدرسه شبانه روزي « وناجم » بعنوان آشپز مي فرستم. من هم قبول کردم و در آنجا مشغول کار شدم  و 5 سال بعنوان آشپز در آنجا بودم و براي درس خواندن در نهصت ثبت نام کردم و بعد از آن انتقالي گرفتم و به ساري آمدم و در آموزش و پرورش ناحيه يک به مدرسه شبانه بزرگسالان رفتم و از اول راهنمايي خواندم تا ديپلم فني صنايع فلز را گرفتم و به استاد کار صنايع فلز ارتقاء یافتم و اکنون در يکي از هنرستان هاي ساري مشغول به کار مي باشم . سه فرزند دارم، يک دختر که در رشته رياضي و پسرم در رشته گرافيک و پسر ديگرم سوم راهنمايي مشغول به تحصيل هستند .

اين بود قسمتي از خاطرات اينجانب سيد جبراييل ساداتي بالادهي که بعنوان خاطرات اسارت و هشت سال دفاع مقدس و زندگي ام نوشتم.

من نمانم روزگار     سخن بماند يادگار

تاريخ تنظيم خاطرات سی ام خرداد 1390 که به درخواست آقای عین اله آزموده و برای سایت سادوای بالاده نوشته شده است. خدانگهدار شما باشد

…………………………………………………………………………….

انجمن فرهنگی سادوای بالاده از جناب ساداتی عزیز بخاطر نوشتن این خاطرات و پذیرفتن این درخواست صمیمانه تشکر و قدردانی کرده و برای ایشان و خانواده محترم شان آرزوی سلامتی و تندرستی دارد. هر چند می دانیم که یادآوری خاطرات تلخ اسارت  آن هم پس از گذشت 21 سال بسی دردناک است ، اما رسالتی فرهنگی که بر دوش ما نهاده شده ایجاب می کند تا نسل امروز را با مفاخر و دلیرمردان دیروز بالاده بیشتر آشنا کنیم و در این راه از همه عزیزان بالادهی طلب یاری کرده و امیدواریم که در کنار یکدیگر و با همت همه ما روز به روز با بزرگان بالاده بیشتر آشنا شویم.

نوشته های مشابه

9 دیدگاه

  1. با سلام و احترام خدمت آقای آزموده و تشکر فراوان بخاطر گذاشتن خاطرات آقای ساداتی … خاطره جالبی بود و ما را بیاد زحمات این عزیزان در ان دوران می اندازد و حال نوبت ماست که راه آن دلیر مردان را ادامه دهیم. لطفا خاطرات جانبازان عزیز بالاده را هم بگذارید. میتواند درسهای خوبی برای ما جوانان داشته باشد.

  2. با سلام به بالاده و بالادهی های عزیز – مطلب را تا آخر خواندم- بسیار جالب و البته برای آزاده عزیز بسی دردناک- ما قدر شما عزیزان سرفراز میهن اسلامی مان ایران را می دانیم و ای کاش فرصتی برایم پیش بیاید تا از نزدیک دست شما عزیزان را ببوسم. آقای ساداتی عزیز اگر شماها و شهیدان گرانقدر و رزمندگان پرشور و جوانان برومند آن سال های جنگ نبودیدالان معلوم نبود که امثال من چطور زندگی می کردند پس بر ماست که قدر زحمات و مشقت های تان را بدانیم و سپاسگزارتان باشیم. برادر کوچکتان – محسن خانپور- بابل روستای متی کلا
    ………………………………
    سادوا : جناب مهندس حاج محسن عزیز سلام
    سپاس خداوندی را که بزرگوارانی چون شما را با بالاده و بالادهی دوست کرده است. شما همیشه به ما لطف داشته و دارید و امید که دوستی دیرینه ما روز به روز فزونی یابد.

  3. سلام در حين خواندن خاطرات هر جا كه خودم را جاي ايشان مي گذاشتم به قول امروزي ها كپ مي كردم. درود بر همه كساني كه جان و جواني خود را دادند تا ما خوب زندگي كنيم. بخدا اگراين فداكاري ها نبود صدام و ديگر عرب هاي سوسمار خور بلايي بر سر ما مي آوردند كه جد نا خلف آنان سعدبن وقاص در قادسيه بر سر ايران و ايراني آورد.

    تو معناي بلند صبر هستي
    مرا آزاده ي من ابر هستي
    تو با آن روز هاي خون و آتش
    قبول انتخاب و جبر هستي

    خاطراتت مرا به روزهايي برد كه در زمانه دغل ناياب است.

  4. برار سلام شرمنده ام منظورم محمود بود فکر کردم فامیلی اش بلوری است ، ببخشید

  5. جناب آقاي آزموده باسلام
    به راستي اين آزادگان ، جانبازان وايثارگران در كجاي جامعه ما قرار دارند ما در مراسم شهداازمقام شهيدان تجليل مي كنيم روز بعد مراسم از خادمين شهدا تجليل مي كنيم چرا روزي از همرزمان و جانبازان وآزادگان تجليل نكنيم
    ………………………..
    سادوا / جناب نظری عزیز سلام
    تلاش می کنیم این فرهنگ جا بیفتد و اگر امسال پیشنهاد تجلیل از خادمین شهدا را مطرح و اجرا کردیم شاید سال های آینده هم مراسمی برای آزادگان ، جانبازان وايثارگران پیشنهاد بدهیم و امید که دوستان ستاد یادواره شهدای منطقه دوسرشمار نیز به این مهم توجه کنند و همایشی برای گرامیداشت آزادگان و جانبازان و رزمندگان بی نام و نشان سال های دفاع مقدس بگیرند . ما هم در کنارشان خواهیم بود .

  6. خاطرات خوبی است خداوند ایشان و دیگر غیور مردان جبهه و جنگ را حفظ کند و همچنین شما را که تاریخ فرهنگ منطقه را بااین کارهایتان بر پا خواهید کرد و یک خواهش کوچک از شما اینکه با اجازه ی آقا جبرییل نام آقای بلوری ارشد آسایشگاه را در صورتیکه صلاح می دانید حذف و یا با حروف اختصاری بنویسید واگر امکان دارد ِیک بار دیگر آن گزارش “غیور مردان البرز ” فکر کنم در مورد شهید توبه بوده را در همین سایت بگذارید که خیلی عالی بود .
    ………………………………………
    سادوا : از آقای بلوری به بدی ذکر نشده است و او فقط ارشد آسایشگاه بود و بس .

  7. سلام علیکم
    از اینکه خاطرات دوران اسارت پدرم دلیر مرد غیور ایران عزیز را گذاشتید خیلی متشکرم.
    التماس دعا / یا حق

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا