حکایتی شنیدنی از ذبیح پهلوان و پهلوان روحل کاردگر بالادهی/ عبدالوهاب کاردگر/ روح الله کاردگر فرزند حاج ولی و ساکن روستای بالاده در بخش چهادرانگه (دودانگه قدیم) ساری بود و در اواخر دوره قاجار و پهلوی اول می زیست. او نیز همانند بسیاری از اهالی کوهستان، هر پاییز و زمستان برای چرای گوسفندان به دشتهای بخش شرقی مازندران می رفت. روح الله معروف به رُوحِل در پهلوانی و کشتی و البته در جوانمردی و فتوت، سرآمد روزگار خود بود. در دوره او، جوان پهلوانی نیز در شرق مازندران (بهشهر و نکا) زندگی میکرد که ذبیح پهلوان نام داشت.

 ذبیح پهلوان، آوازه ی پهلوانی روحِل را شنیده بود و ظاهراً یک بار هم از او شکست خورده بود. او به مدت یک سال به سختی تمرین کرد و ورزیده شد تا بتواند پشت پهلوان روحل را به خاک بمالد. بنابراین وقتی به توانمندی و قدرت خود واقف شد به روحل پیام فرستاد که من میخواهم دوباره با تو کشتی بگیرم و مبارزه کنم! و روحل هم پذیرفت. بالاخره روز کشتی گرفتن فرا رسید. محل مبارزه، روستای اَطرِب (اترب) در شمال نکا تعیین شد. در آن روزگار (اواخر قاجار و اوایل حکومت رضاشاه پهلوی)، اطرب دارای بازار هفتگی معروف به «اطرب بازار» بود و مردم زیادی برای خرید مایحتاج زندگی به این روستا می آمدند. آن روز نیز جمعیت زیادی آمده بودند تا مبارزه دو پهلوان نامی را تماشا کنند. در یک سوی میدان، ذبیح پهلوان بود که آوازه پهلوانیش در همه جای دشت مازندران پیچیده بود و برایش شعرها سروده بودند: «کـَهو آسِمون رِه اَوِر بهیتِه…. ذبیح پَهلِوُن ره بَبِر بهیته» که بعدها ترانه ای نیز در موسیقی مازندران با این اشعار خوانده شده است. ذبیح میخواست با روحل مبارزه کند تا بتواند شکست قبلی خود را جبران، و اعاده حیثیت کرده و زور بازویش را به رخ همگان بکشد.

در آن سوی میدانِ اطرب اما، چوپانی از دیار کهن و کوهستانی بالاده که صلابت و بزرگی را در دامان قله شاهدژ استوار فرا گرفته، قرار دارد که از بامداد آن روز از سردرد شدیدی به خود می پیچد و این درد امانش را بریده است و دیگر نای مبارزه هم ندارد! روحل با خود زمزمه کرد «خدایا! با این سردرد چه کنم؟ چگونه میتوانم کشتی بگیرم!!» و با خود اندیشید «اکنون پای آبروی ملت پرآوازه ی بالاده و پهلوان روحل در میان است!….  پناه بر خدا! کشتی میگیرم!»

ذبیح پیراهن کرباسش را از تن بیرون آورد و پاچه های شلوارش را تا زانو بالا کشید تا هیکل عضلانیش را به همگان بنمایاند و دوستانش کمک کردند و شال کمرش را محکم بستند. دو پهلوان به سبک پهلوانان پیشین اجازه ی میدان گرفتند و پیر جمع رخصت میدان داد.

ذبیح در میان سوت و کف زدن و صدای شادی دوستان و مردمی که او را می شناختند، پا به میدان گذاشت و یک دور در میدانگاهی زد تا همگان هیکل ستبر و کلفتی بازوانش را ببینند و خود را آماده مبارزه نشان داد!

در پشت جمعیت و در گوشه ای، روحل دستی بر پشانیش کشید و قطراتِ ریز عرق را پاک کرد. احساس گرمای شدید در پیشانی اش کرد. زیر لب ورد «یا علی» را زمزمه کرد و از خدایش مدد خواست تا توانش را بالا ببرد. سپس آرام و با وقاری پهلوانانه پای در میدان گذاشت. وقتی به میدان رسید خم شد و دستش را بر زمین زد و سپس قد راست کرد و انگشتانش را بوسید و بر پیشانیش نهاد. احساس کرد دردی در سرش ندارد. با اراده ای مصمم و با گامهایی شمرده و سنگین وارد میدان شد. اکنون پیش از شروع مسابقه طرفداران ذبیح با سوت و کف و با صدای بلند تشویقش می کنند اما برای روحل کسی سوت و کف نمیزند و روحل را فقط چند چوپان بالادهی که تعدادشان به انگشتان دو دست هم نمی رسد و نگران حال بیمار پهلوانشان هستند، همراهی میکنند.

مردم بازار اطرب کار خود و لوازمی که برای فروش آورده اند را وا گذاشته و جملگی دور میدانگاهی جمع شدند. صدای همهمه و تشویشقها فروکش کرد. نفسها در سینه حبس و سکوت سنگینی بین مردم حکمفرما شد. ذبیح پهلوان غره و سرشار از نیروی جوانی و غرور و تشنه انتقام و پهلوان روحل اما تنها به کُشتی می اندیشد.

آفتاب نیمروزی بر تن لخت دو پهلوان می تابد و تنشان را گرم کرده است. دو پهلوان پنجه در پنجه هم انداخته و مدتها همدیگر را به دو سوی میدان هل دادند. هر دو قوی هستند و فنون کشتی را بخوبی بلدند و هر فن حریف را خنثی می کنند. پنجه انداختن و ورانداز کردن به درازا کشید و دیگر برای هیچ کدام فایده ای ندارد. آن دو، پنجه ها را رها کرده و بازوان یکدیگر را گرفتند و هر کدام تلاش میکند با فنی استادانه، حریف را بر زمین بزند.

در کش و قوس بازو در بازو افکندن و سینه به سینه شدن و هل دادن مداوم، دو پهلوان به هر سوی و کناره میدانگاهی کشیده میشوندد و بر اثر قدرت بدنی بیشتر روحل، ذبیح به نزدیکی درخت نارنج چند ساله در گوشه میدان برده شد. مردمی که آنجا نشسته بودند به کناری رفتند و روحل توانست ذبیح را به درخت نارنج بچسباند. برگهای درخت تکان شدیدی خورد، و وقتی پشت ذبیح به درخت برخورد کرد، بر اثر فشار روحل، قدش ناخواسته صاف شد و روحل نیز وقتی دستش درخت را لمس کرد، با سینه ستبر خود بر سینه ذبیح فشار آورد و دستانش را دور درخت و ذبیح گره زد و سپس پاهایش را بر زمین محکم کرد و با صدای بلندی «یاعلی» گفت و ذبیح را بسمت بالا کشید و همزمان صدای پاره شدن ریشه و کنده شدن درخت نارنج از زمین بگوش رسید و لحظاتی بعد شاخه های نارنج در ارتفاعی بالاتر با شتاب به همراه ذبیح بر زمین کوبیده شد. سکوت سنگینی بر میدان حاکم شد و جز صدای نفسهای دو پهلوان و ناله ذبیح صدایی بگوش نمیرسد. در سکوت وَهم انگیز و بهت و حیرت مردم، صدای شکسته شدن غرور ذبیح پهلوان بود که این سکوت را شکست و بگوش رسید.

لحظات به کندی می گذرد و روحل بالای سر ذبیح و درخت ایستاده و به او چشم دوخته و نفس هایش عمیق شده است. ذبیح چشم در چشم روحل دوخته و دنیایی حرف ناگفته با نگاهشان رد و بدل شد. روحل دستش را دراز کرد و ذبیح هم با مکثی طولانی دست روحل را گرفت و از جایش بلند شد. روحل او را در آغوش کشید و صورتش را بوسید و دستی بر پشتش زد. چند نفر بالادهی حاضر در میدان اطرب که تاکنون چنین رشادت و قدرتی را از پهلوان روحل ندیده بودند خود را به کنارش رساندند و او را به بیرون میدان بردند. آرام آرام صدای مرحبا و آفرین مردم به آسمان برخاست و فریاد شادی فضای روستای اطرب را پر کرد.

روحل پیراهنش را پوشید و بر روی کنده درختی نشست و درد بسیار شدیدی را در سر خود حس کرد. دستش را به پیشانیش زد و سرش را به دستش تکیه داد و به پایین خم کرد و به فکر فرو رفت.

در گوشه دیگر میدان، دوستان ذبیح او را از زمین کشتی بیرون بردند و خون از پشت پهلوان شکست خورده جاری است و باد، آوازه روحل پهلوان را تا دور دستهای مازندران برد.

نوشته: مهندس عبدالوهاب کاردگر بالادهی. بازنویسی: عین اله آزموده. با سپاس از: محبوب توبه بالادهی.

…………………………………………………………………………………….

در باره طایفه های بالاده و خاندان حاج روحل کاردگر بیشتر بدانید:

در باره یکی از شاخه های خاندان کاردگر بالاده. ۱٫ تیره حاج ولی

در باره یکی از شاخه های خاندان توبه بالاده

authorنوشته: انجمن فرهنگی سادوا dateتاريخ : ۱ آبان ۱۳۹۵
entry نظرات دیگران در مورد این مطلب

درود بر روح پهلوان روحل و فرزند پهلوانش عبدالله کاردگر بالادهی