اولین باری که به جنگ رفتم/ عین اله آزموده / بمناسبت سی و سومین سال آغاز جنگ تحمیلی/ مادر، فتیله سماور نفتی را کمی پایین کشید و چند بار صدایم زد تا بیدار شدم. سلام کردم و به داخل حیاط رفتم. آفتاب هنوز از پشت کوه های « جهان مورا » بیرون نیامده ولی هوا روشن شده است. آب سرد شیر حیاط با هوای سرد صبحگاهی نیمه بهمن ماه ۱۳۶۱ چنان صورتم را سوزاند که با آستینم تند تند آب روی صورتم را خشک کردم و سریع به داخل اتاق دویدم و صورتم را تا چند انگشت مانده به فلز داغ دیواره بخاری هیزمی پایین آوردم تا گرم شود. مادر دو تا استکان چای ریخت. یکی برای خودش و یکی برای من. موقع خوردن چای زیر چشمی به صورتش نگاه کردم. آثار پیری کم کم در صورتش نمایان شده است. در دلم می گویم امروز صبح مادر چقدر آرام صبحانه می خورد. نکند بویی برده باشد. بر خودم مسلط می شوم و برای اینکه خودم را زودتر از این حس رهایی بدهم، صبحانه را نیمه کاره رها می کنم و دفتر و کتابم را بر میدارم. به اتاق بغلی می روم که خواهرانم هنوز آنجا خوابیده اند و آرام و بی سر و صدا ساک دستی کوچک و کرم رنگ که شکلش مثل یک لوله کلفت افقی هست را بر می دارم؛ داخلش چیز زیادی نیست: کتونی رنگ و رو رفته،‌ حوله حمام و یک عرق گیر و جوراب. دوباره به اتاقم بر می گردم و به مادر می گویم « امروز بعد از مدرسه به خانه نمی آیم، از طرف مدرسه برایمان مسابقه فوتبال گذاشته اند و عصر دیرتر می آیم ». دلم می خواهد مادر را بغل کنم و صورتش را ببوسم و از او خداحافظی کنم. شاید این آخرین دیدارمان باشد و حیف است خداحافظی نکرده بروم؛ ولی باز ترسیدم شک کند و مانعم شود. از وقتی که پدر حدود یک سال و نیم پیش مرده است همه چشم امید زندگی اش من هستم. نه! نمی توانم ! باید بدون خداحافظی بروم. از در حیاط بیرون می روم. بر می گردم و برای آخرین بار پنجره خانه مان را نگاه می کنم. احساس می کنم مادر پشت پنجره ایستاده و رفتنم را تماشا می کند و اشک می ریزد. دوست داشتم مادرم مقداری آتش از داخل بخاری هیزمی بر می داشت و داخل خاک انداز فلزی می ریخت و مقداری هم اسپند رویش می ریخت و آب و برنجی هم پشت سرم می ریخت و با تک تک همسایه ها خداحافظی می کردم. به خودم آمدم و سریع خودم را به خیابان رساندم. خیابان سرد و خلوت است و یکی دو تا از بچه های ابتدایی به سوی مدرسه می روند.

***

در حیاط بسیج مرکزی بهشهر در گوشه ای زیر درخت نارنج ایستادم تا کمتر جلب توجه کنم و کسی مرا نبیند. مدتی گذشت و دوستم « عزیزالله عباسپور » هم رسید. با هم خوش و بش کردیم. من و عزیزالله هم سن و سال و در تیم فوتبال « امید انقلاب » در محله زیروان بهشهر بودیم و یکی دو سالی می شود که با هم دوست هستیم. در همین موقع « عباس مرایی » هم رسید. عباس را که به تازگی دروازه بان تیم گرائیل محله شده می شناسم و با هیکل درشت و قد بلندی که دارد خیلی از بچه های تیم مقابل از او می ترسند. زمان به کندی گذشت و ساعت ۱۰ صبح سوار مینی بوس شدیم. پدر و مادرها برای بدرقه عزیزان شان آمده اند. بعضی ها خوشحال و بعضی هم گریه می کنند. معلوم نیست از این جمع چند نفر سالم بر می گردیم. من اما ترجیح می دادم هیچ آشنایی را نبینم تا با او خداحافظی کنم. وقتی مینی بوس به سوی ساری حرکت کرد و از بهشهر خارج شد،‌ کمی آرام گرفتم و دلشوره ام فروکش کرد. به مدرسه فکر می کنم که الان زنگ دوم است و آقای عباسی دارد جبر و ریاضیات درس می دهد و برای اینکه بچه ها خوب بفهمند چند بار می گوید « شش کلاس به پایین درس می دم تا همه متوجه بشن ». الان صندلی من خالیست و شاید یکی از بچه ها جایم نشسته است. اشکالی ندارد. من که دیگر نیستم،‌ بگذار هر کس می خواهد جای من بنشیند.

***

ساعت حدود ۴ بعدازظهر به اردوگاه میرزاکوچک خان جنگلی رامسر رسیدیم. از مینی بوس پیاده شدیم. یکی از پاسدارانی که در مینی بوس بود ما را به سوی ساختمانی هدایت کرد و در جلوی در اصلی ساختمان ما را نگه داشت و گفت « سه شب اینجا می مانیم تا آموزش نظامی ببینید. خیلی از شماها آموزش ندیده هستید و اگر آموزش نبینید نمی توانید به جبهه برید». دوباره دلشوره ام شروع شده است. فکر می کردم ما را مستقیم به جبهه می برند. محوطه اردوگاه بسیار زیبا و بزرگ و جنگلی است و می گویند اینجا قبلاً یکی از کاخ های شاه بوده است. یادم افتاد الان که دوستم « یدالله عباسی » به منزل ما می رود تا به مادرم بگوید که من به جبهه رفتم، چه حالی به مادرم دست می دهد. چشمانم را بستم و قطرات اشکش را دیدم که با گوشه چارقد سفیدش پاک می کند و بغض گلویش را می فشارد.

***

صبح روز سوم هوا بارندگی شده و تا ظهر روز چهارم ادامه دارد و آموزش رزمی در فضای آزاد هم تعطیل شده و در داخل سالن ساختمان اردوگاه به ما آموزش های تئوری نظامی دادند. موقع ظهر به همراه یک گروه از بچه های گیلان سوار اتوبوس شدیم و بسمت رشت حرکت کردیم. جاده جالوس بر اثر بارش شدید برف بسته شده و ما برای رسیدن به قزوین و از آنجا به همدان و جنوب می بایستی از جاده رشت – قزوین برویم. آن سالها لشگر ۲۵ کربلا شامل استان های مازندران و گیلان بود و این دو تا استان با هم در جبهه ها بودند. حدود ظهر فردا به اندیمشک و دوکوهه در خوزستان رسیدیم و از آنجا ما را به پادگان شهید بهشتی اهواز بردند. این پادگان مقر اصلی لشگر ۲۵ کربلا در جنوب بود و تا قبل از جنگ، دانشگاه اهواز بود که پس از جنگ، دانشگاه شهید چمران نامیده شد. با عزیزالله و عباس و یکی دو نفر دیگر در یک اتاق هستیم. پس از استقرار و مشخص شدن جایمان، نامه ای برای خانواده ام نوشتم و خبر سلامتی ام را دادم و از مادرم عذرخواهی کردم که بی خبر به جبهه رفتم.

***

روزی که رفته بودم بسیج مرکزی بهشهر تا برای جبهه نام نویسی کنم، پاسداری که آنجا اسم می نوشت نگاهی به هیکل لاغر و ترکه ای من کرد و گفت « پدرت کجاست؟» گفتم عمرش را بخشیده به شما. گفت برادر بزرگتری هم داری؟ گفتم نه! گفت مادرت چطور؟ اونو چرا نیاوردی؟ گفتم مادرم مریض احوال است ولی رضایت نامه داده است. از لای کتابم کاغذی در آوردم که در آن نوشته بوده که با رفتن فرزندم به جبهه موافقم و پای آن هم اثر انگشت شست خودم بود. خیلی ترسیده بودم که نکند موضوع لو برود. آن آقا دوباره گفت شناسنامه ات را بده،. گفتم نیاوردم ولی فتوکپی اش را دارم. فتوکپی را به او دادم و خدا خدا می کردم متوجه نشود که تاریخ تولدم را دستکاری کرده ام. از دوستانم شنیده بودم که اگر روی فتوکپی لاک بگیری و تاریخش را عوض کنی و دوباره از آن هم فتوکپی بگیری اصلاً مشخص نیست که دستکاری شده و حتی رئیس ثبت احوال شهرمان هم متوجه آن نخواهد شد.

***

در مراسم صبحگاهی پادگان اعلام کردند که امشب به خط مقدم می رویم. بعد از خوردن صبحانه به ما کلاهخود،‌ اسلحه کلاشینکف، کوله پشتی و قمقمه و وسایلی دیگر دادند و وسایل شخصی خود را تحویل تدارکات لشگر دادیم. شب بعد از اینکه شام را خوردیم سوار اتوبوسی شدیم که تمام بیرونش را گِل گرفته بودند و فقط جای کوچکی برای دیدن راننده در شیشه جلو تمیز بود. نیمه های شب به یک کیلومتری خط مقدم رسیدیم و ما را پیاده و به خط کردند. از اینجا تا سنگرها را در سکوت کامل و به آهستگی رفتیم. گهگاهی صدای سوت و انفجار خمپاره و یا تیراندازی های پراکنده بگوش می رسید. گاهی هم منوری به آسمان می رفت و دشت را چون روز روشن می کرد و ما باید بلافاصله روی زمین خیز می رفتیم تا دیده بان های عراقی متوجه جابجایی نیروهای ایرانی نشوند. اگر متوجه می شدند آن منطقه را شدیداً گلوله باران می کردند. سرمای نیمه شب دشت جُفیر خوزستان سردتر از سرمای صبحگاهی مازندران بود.

***

تقدیم به همسنگرانم و رزمندگانی که در طول هشت سال جنگ تحمیلی، بی نام و نشان جنگیدند و مظلومانه به شهادت رسیدند و پس از جنگ نیز گمنام زیستند.

authorنوشته: انجمن فرهنگی سادوا dateتاريخ : ۳۱ شهریور ۱۳۹۲
entry نظرات دیگران در مورد این مطلب
رزمنده بی نام و نشان گفت

سلام آقای آزموده عزیز٫ خاطره بسیار زیبایی رو نوشتین. منم بغضم ترکید وقتی اینجوری بی سر و صدا و صادقانه به جبهه رفتین. مثل همیشه با قلم شیواتون چه خوب لایه های پنهان و نادیده جنگ رو نشون دادی. براتون آرزوی تندرستی و موفقیت دارم.

روزِ وصلِ دوستداران یاد باد
یاد باد! آن روزگاران یاد باد!
کامم از تلخیِ غم چون زَهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد
گرچه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حق‌گزاران یاد باد
گر چه صد رود است از چشمم روان
زنده رود باغِ کاران یاد باد
راز حافظ بعد از این ناگفته ماند
ای دریغا! رازداران یاد باد!

فریاد خاموش دختر شهید گفت

(( بابا «عزیزِ دلم»، به وسعتِ ندیدنِ نگاهِ زیبایت خسته ام، چگونه بشکنم ثانیه هایِ سنگین ِدوریت رو…))
توی سکوت شب یخ بسته یِ عشق
چشمای من به دره، تا تو بیایی،
میونِ پنجره های غصه مون
دل من منتظره تا تو بیایی،
جایِ خالیتو می بینم،
باورم نمیشه اینجام،
تو سکوت شب بشینم
خونه رو بی تو نمی خوام
بیا تا یه بارِ دیگه چراغ خونه رو روشن بکنیم
باغِ پژمرده یِ عشقو دوباره گلشن کنیم

*** (( بابا )) حرفامو به کی بگم تا دلم آروم بمونه ***
قصه یِ تلخ جدایی بذار ناتموم بمونه
میون پنجره های بسته مون
دل من منتظره تا لحظه یِ دیدار ………………..

آقای آزموده! اشتیاق شنیدن مابقی داستان که مطمئناً با قلم روان و شیوای شما بسیار جذاب خواهد شد، انتظار دور از دسترسی نخواهد بود … انشالله
……………………………………………….
سادوا: دوست گرامی جناب لباف عزیز٫ مابقی داستان خیلی زیاد و پیچیده است. چون پس از ۲۰ روز حضور در خط مقدم و برگشتن از جفیر، ما را به عملیات والفجر مقدماتی بردند که داستان و خاطره اش بسیار شنیدنی و طولانی است. امیدوارم روزی (به زودی) آن خاطرات را هم بنویسم و در کتابی منتشر کنم.

سلام …درود بر شما…زیبا بود..

خیلی زیبا بود آقای آزموده. خیلی زیبا و خیلی خوب ماجرای جبهه رفتن تون رو به صورتی کاملاً سینمایی و تصویری بیان نمودین. قلم تواناتون همیشه پر توان باشه. با آرزوی سلامتی برای شما و همه رزمندگان گمنام بالاده.
……………………………………….
سادوا: سلام خانم کارگر. از لطف و محبت شما سپاسگزاریم. شما هم سلامت باشید.

سید عیسی موسوی تیله بنی گفت

روزِ وصلِ دوستداران یاد باد
یاد باد! آن روزگاران یاد باد!
کامم از تلخیِ غم چون زَهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد
گرچه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حق‌گزاران یاد باد
گر چه صد رود است از چشمم روان
زنده رود باغِ کاران یاد باد
راز حافظ بعد از این ناگفته ماند
ای دریغا! رازداران یاد باد!

آقای آزموده عزیز و بزرگوار با عرض سلام و ادب و احترام خدمت حضرتعالی و عرض تبریک به مناسبت فرارسیدن هفته دفاع مقدس و گرامی باد یاد و خاطره شهیدان هشت سال دفاع مقدس علی الخصوص امام شهیدان حضرت امام خمینی (ره) و دو یادگار گرانقدر آن بزرگوار. این هفته را خدمت شما و همه همرزمان تان تبریک عرض می نمایم.
آقای آزموده عزیز! خاطره ی بسیار زیبایی بود آیا اجازه می دهید از این خاطره در وبلاگ های دیگر جهت خاطره نویسی استفاده شود؟ خداوند منان یارتان و حق نگهدارتان.
……………………………………………
سادوا: سلام جناب موسوی عزیز و سپاس از محبت تان. استفاده از این خاطره طبق قانون اینترنت با ذکر نام نویسنده و سایت سادوا آزاد است. خوشحال می شوم در سایر وبلاگ ها و سایت ها نیز استفاده شود.

صحبت از دل مادر و اشکهایش شد. خدا ایشان را برای شما و شما را برای مادرتان حفظ کند.
شعر آقای رضا شیبانی که برای «سرزمین مادری‌ و مادران داغ دیده‌اش» سروده‌اند را به همه مادران شهید بالاده تقدیم می کنم:

مادر سلام! آمده‌ام بعد سال‌ها
انگار انتظار تو را پیر کرده است
زود است باز این همه پیری برای تو
شاید منم که آمدنم دیرکرده است

مادر مرا [ببخش!] اگر دیر آمدم
جایی که بودم از نفس جاده دور بود
آماج سنگ حادثه بودم ولی شگفت
آیینه شکسته من پر غرور بود

دیرینه سال بود که در دور دست‌ها
یک سرزمین به گرده من بار درد بود
در من کسی شبیه یلان حماسه‌ساز
بی‌وقفه با زمین و زمان در نبرد بود

دیرینه سال بود که سرپنجه‌های من
چنگال بسته بود به حلقوم خاک سرد
تا مغز استخوان مرا خورده بود خاک
تا مغز استخوان مرا خورده بود درد

قصد تو را زمین و زمان کرده بود و من
تنها برای خاطر تو این چنین شدم…
… که چنگ بر گلوی زمین و زمان زدم
یک عمر استخوان گلوی زمین شدم

مادر! مرا ببخش اگر دیر آمدم
یک مشت استخوان شدنم طول می‌کشید
تا ارتفاع شانه مردان شهرمان
از دست خاک پر زدنم طول می‌کشید
…..
مادر نمیر!…زندگی من از آن تو!
مادر نمیر!…زندگی از آن میهن است
بعد از من آفتاب تو هرگز مباد سرد!
بعد از من آسمان تو هرگز مباد پست!.. .

لمس واقعیات دوران جنگ با دستان پرتوان و قلم شیوای شما بسیار جالب بود. ما رو با خودتون بردید به دنیای پاک و بی ریای نوجوانان جنگ. امیدوارم هر از چند گاهی بدون اینکه منتظر مناسبتی باشید باز هم برای ما بنویسید. شاید باشند وجدانهای بیداری که به پس اون همه زحمت و خلوص قدمی در اصلاح خود بردارند.
……………………………………………..
سادوا: آقا جهانگیر عزیز سلام. سپاسگزارم که نسبت به خاطرات دوران جنگ بنده اظهار محبت کرده اید. امیدوارم بتوانم به مروز زمان خاطرات دوران جنگ که بسیار هم زیاد هستند را بنویسم و منتشر کنم.

I admire that you have been so brave and willing to stand up to serve
your country . God bless you and your fellows

سلام آقای آزموده. من خاطرات زیادی از رزمندگان در قالب کتاب های جنگ خونده ام ولی این خاطره شما خیلی روان و ساده و گویا نوشته شده. منو همراه خودتون بردین تا به هر کجایی که می رفتین و هر کاری که می کردین. کاش می تونستی همه خاطراتتون رو نوشته و در کتابی چاپ کنید. چون اگه اشتباه نکرده باشم خاطرات زیادی از جنگ دارین. حیفه که قلم نثر روان و زیباتون در خاطره نویسی، داستان نویسی، شعر و نقد و … که توی همین سایت تون خوندم در کتابی چاپ نشه.
…………………………………………………………………………….
سادوا: جناب بشیری سلام. شما لطف دارید. شاید مجموعه خاطرات بنده به اندازه یک کتاب ۵۰ یا ۶۰ ورقی هم نشود و امیدوارم با جمع آوری خاطرات سایر رزمندگان زادگاهم کتابی مفصل و خواندنی چاپ کنیم. باقی نوشته ها نیز قابل لحاظ نیست. ارادتمند شما/ آزموده