تبلیغات
دسته بندی موضوعی مطالب
- آگهی و اطلاعيه
- انجمن، سایت و سامانه سادوا
- بزرگان و نخبگان
- بیرون از بالاده
- بیرون از دوسرشمار
- تاریخ بالاده + طایفه ها
- تصویر و عکس
- خبر و گزارش
- داستان، شعر، موسیقی
- درگذشتگان
- دیدار و نشست
- سنت ها و آئین ها
- سپاس و شادباش
- شهدا
- شورای اسلامی
- طنز و خنده
- عمومی
- فراخوان و درخواست
- مقاله و یادداشت
- منطقه دوسرشمار
- موفقیت
- نقد و نظر
- همایش های فرهنگی
- ورزشی
- پایگاه بسیج
- پيشنهاد
- چهره مردم بالاده
- کوهنوردی و طبیعت گردی
- گفت و گو، پرسش
- یاد و خاطره
- یاغیان قدیم
آخرین نوشته ها
- گزارش تصویری سومین جشنواره هَلی تِرشی بالاده- بخش نخست
- برگزاری سومین جشنوار هلی ترشی مازندران در بالاده
- از تروجن تا قله شاهدژ بالاده
- صرف نوعی خاص از فعل ماضی ساده در زبان مردم بالاده
- گزارش دومین نشست گردشگری و جشنواره هلی ترشی در بالاده
- معلمان بالاده، از گذشته تا امروز
- گزارش نشست گردشگری بالاده ۱۴۰۳/۰۱/۳۱
- دعوت به همکاری در زمینه معرفی بالاده به عنوان روستای هدف گردشگری
- انتخاب روستای بالاده به عنوان روستای هدف گردشگری
- دختر لَمچوقاپوش / داستانی واقعی از بالاده/ نوشته محبوب توبه بالادهی
لینک دوستان
آمار
مِن و وَرف و لَتکی وِرگ / بَنویشتِه ی: عین اله آزموده / سِرِه کِلِه پیش چِندوک بَزِه نیشتـمِه و ماشِه مِن دَس و چَچی پیش زَمبِه. تَشِ چِرَک چیریک رِ گوش دِمبِه و سِرنیگ رِ اِشِمبِه. خانِه دِلِه گَرمی جِ تُ دَکِتِه. اِفتاب اِستاوی شُم رِ بَخاردمِه. دِ سِه روزِه که بالاده مَله، وَرف دِ دیم زَندِه و کوچه مَمِر دِلِه تا کَمِر هِنیشتِه و مِن هِمندی نَویمِه و مَلِه جِ بِ خَوِر هَستمِه. تِناری چُوک چُوکِ وُری خاش دِلِه، خادِر رِ خارمِه. اَگِه پَئیز کوچِ کَر هِمراه مازدِرُن بُوردیوُم، اینتی تِنار نَویمِه.
مِرِه یاد دَکِتِه کِه وِستِه بورِم تِل بِنِ مَلِه. انگار اِت کَس مِرِه بائوتِه: « هِرِه بور خاش کار جِ بَرِس٫ شایِد فردا صِوی دِئر بوُئِه ». خاش مالِه جِ هِرستامِه و پیتِه فِنِر رِ تاکو سَر جِ بَئیـتمِه و کِلِه ء چَچی رِ وا دَکاردمِه تا اَلوگ بزوئِه و فِنِر رِ سو هاکاردمِه. « مارِ دَس جورِب » رِ لِنگ دَکاردمِه و « چَرم دِلِه » رِ تا زُوندی دَپیتمِه. « چوقا و پِشلوال » رِ تن دَکاردِمِه و « کالِک » رِ دوش هِکشیمِه. « پوس کالا » رِ سر بِئِشمِه و « کُهنِه چَرم » رِ لِنگ دَکاردمِه و « کَمِرکارد » و « دَره » رِ بئیتـمِه و وَرفِ دِلِه راه دَکتمِه بورِم تِل بِن آسِد عقیلِ سِره. خاش پیش گومبِه: اِسا کِه تا اونجِه بوردمِه، شونیشتِن ئِم هاکُنِم.
وَرف و دَمِه دِ دیم زنده. هِمِندِه چِش چِش رِ نَویندِه، اَندِه تاریک هَستِه. وَرف زَندِه پوس کالاءِ اِندا. تِل بِن دَرِه جِ که دَس بِه بَند بَویمِه آقا ر سلُم هِدامِه. آقاءِ بُرگاه دیآر نیتیِه، و مِن دِل دِلِه همه اونایی کِه وِشونِ دَس دِنیا جِ کوتاه هَستِه ویستی فاتِحه بَخوندِسمِه. بَرِسیمِه تِل بنِ مَلِه. بَدیمِه وِشونِ سُو دَکاشتوئِه. مَلِه خو بوردِه.
هر چی آسِد عقیلِ کَلِک رِ چو بَروشتمِه، هَر چی وَنگِ وا هاکاردمِه، حَنتا تا خَرِن بِن ئِم بوردمِه وَنگ هِدامِه « آ سِد عقیلِ – آ سِد عقیلِ »، اِتّا آدِم مِن جِباب رِ نِدائِه. نَدُومبِه بخاتِه یا اِت کَسِ سِرِه شونیشتِن بوردِه. مِنِ پِسی شِل بَویـیِه و دِواره ورفِ دِلِه بَر دَگردیمِه بالاده وَری. وَروَر کِلِه ی لَت دیم پنج شش تا چِش، فِنِرِ سو پِ اَلب بَزوئِه. هِرستامِه و وَردِ وِله هاکاردمِه، هارشینِم آشیات هَستنِه یا نا ؟ بَدیمِه دِ تا وِشنا وِرگ با اِتّا کاتِه. اِسا تَن مِنِ شیشِ واری لَرزِنِه. لَس لَس شاب زَمبِه، هارشینِم وِشون چِکار کاننِه! بَدیمِه آو! وِشون ئِم مِن دِم راه دَکِتنِه. دَس بُ بِنه هاکاردمِه سَنگ بَئیرِم و وِشون وَر کپِّل هاکنِم، مَگِه سَنگ پِدا وُنِه؟ وَرف تا زُوندی بِنِه هِنیشتِه! اِسا نائور وِشُن بِصّاحابا مِنِ رَج رِ بَدیدنِه و مِن وِه رِداری کاردنِه! هَمینتی لَس لَس تا تِک سَر بوردمِه تا مَله رِ تَن هِکفِم. راه مَگِه تِمُم وُنِه؟ اِسا وِرگا خانِّه مِن وَری یِرِش بیآرِن. مِن ئِم فِنِر رِ خاش سَر دُر هِدامِه و دِ تا گَلی شیـیُونگ بَکشیمِه و کُومِک بِخاستمِه.
مِن هیچی تِه بائور! اون گادرِ شُ، جِمِجِمِه گو اون دیاری پِدا وُنِه کِه مِنِه کُومِک بِئِن؟ اِتّا وِرگ کال بکشیئِه و نَدومبِه کِه دِ سِه تا دیگِه وِرگ ئِم بِمونِه. اِسا مِن اِت نَفِر آدِم وِشون لتکی ورگ، چِکار بِتومبِه هاکُنِم؟ لَتکی دیاری اِستانِه تا مِن فِنِر رِ دُر نَدِئِم و مِرِه سَر دَخسِن و دَدِر بَدِر هاکُنِن. دِواره دِ سِه تا کَلّی هِدامِه.
خادِر رِ تا چِشمِه سَر بَرِسُنیمِه. بِشناستیمِه کِه وِرگ دار سَر بَتونِدِه بورِه! اَگِه بورِم فِک دارِ سَر تا صِوی بَوُئِه، جانِ سالِم دَر وَرِمِه. دار رِ رِکِمبِه تا بالا بورِم. ناغافلی وِرگ مِرِه هِچیستنِه. اِتّا چَرم رِ گاز بَئیتِه، اِتّا کالِک اوستی رِ دَندُن بَکشیئِه، اِتّا پوس کالا رِ تِک هائیتِه. هَر چی زور زَمبِه، بَتومبِه فِک دار رِ بالا بورِم. فِنِر مِن دَس جِ دَکِتِه وِرفِ دِلِه و وِنِه سو بَکاشتِه بَویـیِه. هِی جیکِه کشمبِه. هی دَرِه جِ وِرگا رِ رُشمبِه . هی خادا پیغُمبِر رِ دَس دامِن گیئِرمِه.
نَدومبِه چَن تُم بِگذِشتِه کِه بَدیمِه چَن نَفِر بِمونِه مِنِ کومِک. دِل دِلِه خاشال بَویـمِه. اِسا وِشون مِرِه وَنگ دِنـنِه: چیشی بَویـئِه؟ چِه وِ شیـیونگ کَشنِه؟ هِمسائِه ئون رِ بِ خو هاکاردِه!
چش رِ وا کامبِه و ویمبِه زن و وَچُن مِنِ دُر رِ بئتـنِه. خو جِ بیدار بویمِه. اُ عَرِق مِرِه دَر بُردِه. اِتّا کَمِ جِمخو رِ پِ دِمبِه. جانِ خادا رِ شُکِر کامبِه کِه خو دِلِه بیـئِه و مِن هَنو زِندُمِه.
راستی! نَدُمبِه آسِد عقیل رِ چِکار داشمِه که اون گادِرِ شو و اون وَرف دِلِه، بالادِه جِ بوردمِه تِل بِن. نزدیک بیـئِه وِرگا مِره بخورِن!
………………………………………………………………….
- آسدعقیل : شاید ناخودآگاه به تنها دوستم در روستای تیله بن آقا سیدعقیل ساداتی تیله بنی اشاره کرده ام.
- چرم دله یا پاتو : نوعی پارچه پشمی دستباف زنان روستا به عرض ۲۰ سانتیمتر و به طول ۲ متر که برای محافظت ساق پا از تیغ و صدمه و سرما دور آن می پیچیند.
- چوقا و پشلوال : نوعی کت و شلوار پشمی محصول دستبافت زنان روستا
- کالک: نوعی پالتو از جنس پشم بره که مانند نمد و توسط نمدمال ها درست می شود و به رنگ اُکر می باشد. در قدیم داشتن کالک نشانه نوعی تمکن مالی و شخصیت اجتماعی بوده است.
- وَروَرکِله : جوی آبی در بین راه بالاده تا تیله بن.
- تِک سر : ورودی بالاده از سمت جنوب
- چشمه سر و درخت بید کهنسالش که چند سالی است به علت پیری آن را بریده اند، میدانگاهی بالاده است.
- فاصله بالاده تا تیله بن در حدود ۲ کیلومتر می باشد.
…………………………………………………………………………………….
هر چند دوست نداشتم برگردان فارسی این نوشته را بیاورم و به گمانم زبان تبری مردم سرزمین دوسرشمار بخش چهاردانگه ساری به اندازه ای ریشه دار هست که بتوانیم آن را بنویسیم و بخوانیم و دچار دردسر نشویم ولی برای خوانندگانی که کم کم زبان تبری را با زبان فارسی قاطی کرده و گمان می کنند زبان تبری لهجه ای از زبان فارسی !! است، برگردان نوشته بالا را می آورم.
برگردان من و برف و گرگ ها / نوشته: عین اله آزموده / درون خانه کنار اجاق چمپاتمه زده ام و انبر آتش در دستم و هیزم نیم سوخته را روی آتش اجاق می گذارم. صدای سوختن هیزم را گوش می دهم و به جرقه های آتش نگاه می کنم. درون خانه گرم شده است. شام خود را وقتی که آفتاب هنوز غروب نکرده بود، خوردم. دو سه روز است که برف سنگینی می بارد و برف در کوچه های بالاده تا اندازه کمر رسیده و من به بیرون از خانه نرفتم و از محل بیخبرم. مثل مرغ شباهنگ، در تنهایی از درون خودم را می خورم. اگر پاییز همراه کوچنده ها به دشت مازندران می رفتم، اینگونه تنها نمی شدم.
یادم افتاد که می بایستی به روستای تیله بن می رفتم. انگار کسی به من می گوید: « بلند شو برو به کارت برس٫ شاید صبح فردا دیر باشد». از جایم بلند می شوم و فانوس کهنه را از روی طاقچه بر می دارم و هیزمی نیم سوخته را فوت می کنم تا آتش آن گُر بگیرد و با آن فانوس را روشن می کنم. جوراب پشمی دستبافت مادرم را می پوشم و پاپیچ پشمی را تا زانویم می پیچم . چوقا و شلوار پشمی را می پوشم و کالک را روی چوقا می پوشم. کلاه پوستین را بر سرم گذاشته و کارد کمری و داس را بر می دارم و درون برف راه می افتم تا به منزل آقاسید عقیل در تیله بن بروم. پیش خودم می گویم : حالا که تا تیله بن رفتم، شب نشینی هم می کنم.
در بیرون خانه برف به شدت می بارد و از بس که تاریک است، چشم، چشم دیگری را نمی بیند. برف به اندازه کلاه پوستین می بارد. وقتی به سربالایی ورودی تیله بن رسیدم، به امامزاده میرافضل سلام دادم. بارگاه آقا پیدا نیست و من در دلم برای همه آنانی که دست شان از دنیا کوتاه هست، فاتحه ای خواندم. به روستای تیله بن رسیدم. دیدم چراغ خانه هایشان خاموش است. روستا به خواب رفته است.
بر دروازه چوبی منزل آقاسیدعقیل هر چه کوبیدم ، هر چه صدا زدم، حتی تا زیر سکوی خانه اش هم رفتم و صدایش زدم « آقاسیدعقیل – آقاسیدعقیل » یک نفر آدم جواب مرا نداد. نمی دانم خوابیده یا منزل کسی شب نشینی رفته است. پاهایم کمی شل شد و دوباره در میان برف برگشتم. در سینه کش کنار راه وَروَرکِلِه پنج شش تا چشم در زیر نور فانوس برق زد. بر جایم ایستادم و خوب نگاهشان کردم تا ببینم حیوانات درنده هستند یا نه؟ دیدم دو تا گرگ گرسنه با یک توله. تنم مثل چوب نازک می لرزد. آرام آرام گام بر می دارم تا ببینم گرگ ها چکار می کنند! دیدم بله! آنها هم دنبال من راه افتادند. دست را به زمین می رسانم تا سنگ بردارم و به سوی شان پرتاب کنم، مگر سنگ پیدا می شود؟ برف تا زانو روی زمین نشسته! حالا نگو این بی صاحب ها جای پای مرا روی برف دیدند و برای من انتظار می کشیدند! همین طور آرام آرام تا تِک سَر بالاده رفتم تا به محل نزدیکتر شوم. راه مگه تمام می شود؟ حالا گرگ ها می خواهند به سوی من حمله کنند. من هم فانوس را دور سرم چرخاندم و دو تا فریاد بلند کشیدم و کمک طلبیدم.
من هیچ، تو بگو! در آن موقع شب، کسی آن اطراف هست که به کمک من بیایند؟ یکی از گرگ ها زوزه کشید و نمی دانم کی دو سه تا گرگ دیگر هم آمدند. حالا من یک نفر و آنها گله ای گرگ، چکار می توانم بکنم؟ گله گرگ منتظرند تا من فانوس را دور سرم نچرخانم و به من حمله کنند و مرا بدرند. دوباره چند تا فریاد بلند سر دادم.
خود را به هر زحمتی بود تا چشمه سر بالاده رساندم. شنیده بودم که گرگ نمی تواند از درخت بالا برود! اگر من بتوانم بالای درخت بید بروم تا صبح شود، جان سالم به در می برم. درخت بید را چنگ می زنم تا از آن بالا بروم. یک دفعه گرگ ها به سمت من حمله کردند. یکی چرم مرا گاز گرفته، یکی آستین کالک مرا به دندان کشیده، یکی کلاه پوستین مرا به دهان گرفته. هر چه تلاش می کنم نمی توانم از درخت بید بالا بروم. فانوس از دستم درون برف افتاد و خاموش شد. دائماً فریاد می کشم. با داس به گرگ ها می کوبم. خدا و پیغمبر را التماس می کنم.
نمی دانم چند وقت گذشت که دیدم چند نفر به کمک من آمده اند. در دلم خوشحال شدم. حالا آنها مرا صدا می زنند: چی شده؟ چرا فریاد می کشی، همسایه ها را بی خواب کرده ای!
چشمانم را باز می کنم و می بینم همسر و بچه هایم دورم را گرفته اند. از خواب بیدار شدم. خیس عرق هستم. کمی لحاف را کنار می زنم و خدای گرامی را سپاسگزاری می کنم که این پیشامدها در خواب بوده و من هنوز زنده ام.
راستی! نمی دانم آقاسیدعقیل را چکار داشتم که آن وقت شب و درون آن برف سنگین، از بالاده تا تیله بن رفتم. نزدیک بود گرگ ها مرا بخورند.
پنجشنبه ۲۹ در دی, ۱۳۹۰ @ ۱۴:۱۶
سلام آقای آزموده. واقعا زیبا بود . داستان کوتاهی بود اما پرهیجان و جوندار. نمی دونید چقدر لذت بردم آخه اولین بارم بود که داستانی به زبون خودمون رو می خوندم. اگه براتون زحمت نیست و ممکنه، بازم از این داستانها بنویسید. مشتاقانه منتظرم. ازتون ممنونم.
……………………………..
سادوا : من هم مشتاقانه منتظر داستان های شما و دیگر خوانندگان گرامی هستم
پنجشنبه ۲۹ در دی, ۱۳۹۰ @ ۱۷:۵۹
سلام آقای آزموده عزیز٫ آنقدر خواندن و نوشتن اشعار و متن های مازندرانی شما زیباست که من هیچوقت به خودم اجازه نمی دهم که با یک مازندرانی، فارسی صحبت کنم. هر چند بعضی افراد هستند که فکر می کنند زبان رسمی فارسی است و یک کارمند حتی در مازندران نباید در ادارات به زبان مازندرانی صحبت کند! که این خود جای تاسف دارد.!! من به عنوان یک فارس زبان مدتی در استان آذربایجان کار می کردم و چون اصلاً با من فارسی صحبت نمی کردند من وادار شدم تا در مدتی کم زبان ترکی را هر چند دست و پا شکسته یاد بگیرم و استدلال آنها این بود که باید در استان ترک نشین، به زبان ترکی صحبت کنید. چرا ما نباید خودمان به زبان مادری خود صحبت کرده و به بچه های خود زبان مان را بیاموزیم؟ ما اگر سی سال در لندن زندگی کنیم باز اگر فارسی حرف بزنیم همه متوجه می شوند که مازنی هستیم. پس بیاییم زبان مازنی و تبری را با کمک فرزندانمان و همدیگر به نسل های بعد منتقل سازیم. تا آباء و اجدادمان فراموش نشوند و به ترتیب ما نیز به تاریخ منتقل نشویم. به امید پایداری دوسرشمار و زبان مادری مان.
پیروز و سلامت و پایدار باشید.
پنجشنبه ۲۹ در دی, ۱۳۹۰ @ ۲۱:۲۶
سلام. تشکر کامبه بنوشتن اوسنی به زبون تبری.
متاسفانه اِما انده غرق بنویشتن و بخوندستن فارسی بویمه که اگه به زبون و گپ مازدرونی اتا چی بخوندیم حتما ونده اعراب گذاری بوئه اگه نا هر کسِ کار نیئه اونتا ر بخونده. البته وه مشکل من یتا نیئه، همه اینتی هستنه. بلکو همین مطلبی ر که من بنوشتمه خله غلط داره. تشکر تموم کسونی که این بنوشته ر نتونستنه بخوندن. البته اشکال من جِ هسته نا شم جِ … / شمه خانابدون.
………………………………….
سادوا : هادی برار سلُم. من تِنه غلطا رِ بَئیتمه و تِنه بَنویشته رِ چاک پینه و دست ایندو هاکاردمه. خارِ تَن داری
جمعه ۳۰ در دی, ۱۳۹۰ @ ۱۷:۲۷
دست شما درد نکنه عالی بود موفق باشید
جمعه ۳۰ در دی, ۱۳۹۰ @ ۲۱:۳۸
سلام و خسته نباشید و ایام شهادت نبی مکرم اسلام وامام حسن مجتبی و امام رضا علیهم السلام را بر همگان تسلیت می گویم.
داستان به زبان طبری (مازندرانی ) که خود دارای قواعد و دستور است بسیار خوب است و از نابود شدن یک زبان نه یک گویش و لهجه جلوگیری می کند. و اما داستان شما که به زبان طبری است اگر چه تکراری بود و در همین سایت قبلا خوانده بودم ولی بسیار خوب است و بهتر بود که به چند مطلب توجه بیشتر ی می شد.
۱- در قسمتی آمده (ترجمه) که هوا زیاد تاریک بود که چشم چشم … و در بالاتر اشاره شد که هنوز آفتاب غروب نکرده بود. همه ما می دانیم که حتی بعد از غروب آفتاب هم هوا به آن شدت تاریک نمی شود.
۲- چوقا همان کت پشمی است. کالک = بوشلوق
۳- در داستان اشاره شد که بعد از کوبیدن در کسی در را باز نکرد. آخه برادر! شما واقعا در خواب بودید و گرنه در همه خانه های تیله بنی ها به روی همه باز است و اهالی تیله بن تا حدود دو ساعت از شب گذشته در فصل زمستان و پاییز تازه پایان کار رسیدگی به حیوانات اهلی شان است و آنان تا خوراک و شام حیوانات را ندهند و بره و گوساله ها را شیر ندهند خودشان شام نمی خورند و در فصل زمستان تا دیر وقت بیدار هستند و بعضی از مواقع شام خوردن آنان تا نیمه شب طول می کشد حالا چطور شده بود که خوابیده بودند؟ حتما تنشان از کار و کوشش خسته شده بود و زودتر خوابیدند که زودتر در صبح بیدارشوند و نمونه خودم بخاطر اینکه از این انترنت!!اینترنت استفاده کنم یا تا دیر وقت بیدارم یا اینکه صبح زودتر بیدار می شوم و برایت پیغوم می دهم و یا اینکه راوی داستان یقینا در خواب ناز بود و چون تصور زود خوابیدن تیله بنی ها را داشتید این طور خواب دید و در علم هم ثابت شده آنچه آدمها بخواب می بینند همان است که در روز در ذهن آنرا مرور کرده اند. ( شوخی کردم ناراحت نشده باشی )
۴- همه باید بدانند که در فصل زمستان نباید در برف باران و تاریکی و تنهایی به روستاهای دیگر رفت که خطرات این چنینی دارد. چرا شما اینکار را انجام دادید و فاصله تا تیله بن ۸۰۰ متر است نه دو کیلو متر
۵-از بابت باز نکردن درب به روی مبارک مهمان شرمنده ام بار دیگر حتما جبران می کنم
۶- چرا روستای بالاده آنقدر باید ساکت و بی سگ باشد که گرگان خون آشام تا چشمه سر بیایند !!! باید حتما پیگیری شود.
۷- در پایان از اینکه از دست گرگان وحشی رهایی پیدا کردی امید است از دست آفت های اجتماعی هم مثل سایرین رها باشی.
………………………………….
سادوا : جناب ساداتی عزیز سلام. یادم نمی آید این داستان را قبلا جایی نوشته باشم. امروز آقای علی نظری هم گفته من این داستان را قبلاً از شما شنیدم در حالیکه این داستان یکی دو روز است که نوشته و در سادوا قرار داده شده است. شاید این داستانی مشترک بین همه ما باشد که دل مان همیشه بیاد وطنمان است و شاید با شب برفی سادوا که در سال گذشته برای شما پیامک کرده بودم، شبیه سازی شده است.
۱٫ روشن بودن هوا مربوط به چشم چشم را ندیدن نیست. بلکه شام خوردن من قبل از غروب آفتاب است.
۲٫ کلمه بوشلوق به گمانم ریشه ترکی داشته باشد. نمی دانم.
۳٫در خواب، وسط ظهر هم می توان خوابید. البته همه اهالی دوسرشمار شب ها زود می خوابند. اگر برف بیاید که زودتر .
۴٫ حالا من یکبار در شبی برفی و تاریک به روستایتان آمدم. قول می دهم دیگر شب بیرون نروم.از چشمه سر تا تیله بن حدود ۱۷۰۰ متر است ( از روی گوگل ارت اندازه گیری کردم )
۵٫ در باز نکردن شما را نادیده می گیرم. به هر حال منزل تشریف نداشتید.
۶٫ سگ های بالاده هنوز هم در خواب غفلت هستند و وظیفه شان را فراموش کردند. تازه در زمستانها خرس و پلنگ هم به روستا می آیند و حتی دزدان سیم برق را هم می دزدند ولی سگ ها خبر دار نیستند
۷٫ خودم هم خیلی خوشحالم که از دست گرگ ها جان سالم بدر بردم.
۸٫ گاهی بد نیست شما هم با قلم شیوای تان داستان های قدیم را برای ما بنویسید. البته اگر داخلش شب برفی و گرگ نداشته باشد.
شنبه ۱ در بهمن, ۱۳۹۰ @ ۰۱:۴۸
سلام آقای سید عقیل ساداتی تیله بنی. اگه ممکنه این لطف را بکنید و برامون داستانی به زبون خودمون بنویسید. ممنونم
شنبه ۱ در بهمن, ۱۳۹۰ @ ۰۷:۱۰
سلام. مضمون این داستان را خودم در سال گذشته یا در سادوا خواندم و یا در نظرات و پک شما. شخصی می گفت خواب دیدم که نصفش راست و نصف دیگرش ناراست در آمد. گفتند چی بود گفت شبی در خواب دیدم که گنج زیادی گرفتم و در توبره گذاشته و به دوش کشیدم و به خانه آوردم. صبح که بیدارشدم دیدم اثری از گنج نیست ولی دوشم درد دارد. حالا واقعا شاید ترس و وحشت از حمله ی گرگ بود و برف و مسافرت نبود و همینکه شما و دیگران هنرمندی بخرج می دهید داستان و اشعار به زبان مازندرانی می نویسید بسیار ارزشمند و مفید می باشد. خوب است ما از خواب خیال به واقعیت برسیم و آنهم نکات ایمنی در مسافرت زمستانی را یادآور شویم:
۱- حتما در هر مسافرتی، همراه داشته باشید و از تنهایی سفر کردن بپرهیزید چه تلفن همراه و چه همراه نفری.
۲- سفر در هر فصلی شرایط خودش را دارد و با توجه به آن فصل لوازم سفر را داشته باشید
۳- در سفر های زمستانی حتما پوشاک مناسب، ابزار حفاظتی محکم و قابل اطمینان و وسیله آتش زا داشته باشید
۴- بدون اطلاع به دیگران در مبدا، مسافرت کار درستی نمی باشد. حتماً باید در مبدا به اقوام اطلاع داده شود که به کجا و کی سفر می کنید.
۵- از مسافرت زمستانی با پای پیاده و تنهایی و در برف و بوران جداً پرهیز کنید و اگر ناچار هستید لوازم مربوطه و مهمتر از همه دل و جرات زیادی به خرج دهید.
۶- در روبرو شدن با حوادث و خطرات در درجه اول حفظ خونسردی و اندیشدن برای رهایی از خطر را در ذهن و جسم و روحتان قدرتمند سازید.
۷- در مقابله با حیوانات وحشی مثل گرگ و خرس و … ایستادگی با قدرت و عدم ترس و وحشت مایه نجات است. سعی کنید با سر و صدا و تکان دادن دستها و چوب دستی و ابزار و آلات دیگر، آنان را بترسانید و اگر در منطقه دوسرشمار و هر کجا که باشد در مقابله با این نوع حیوانات با صدای بلند کمک بخواهید و سگها را صدا نمایید که با تجربه می گویم که وحشتی عجیب برای حیوانات دیگر ایجاد می کند و اگر حیوان وحشی پا به فرار گذاشته کمی او را تعقیب نمایید تا کاملاً از شما دور شود.
۸- پناه بردن به مکان امن و جنب و جوش زیاد در سرما و سرگرم کردن و ترساندن وحوش را با قدرت و صلابت تمام انجام دهید.
۹- روحیه قوی و ترس ناپذیری را به همراه تان گوشزد کنید و او را با جرات و قوی معرفی کنید تا ترس از ایشان ریخته شود.
۱۰- در فصل زمستان و برفی سعی کنید خودتان را گرم نگه داشته و اگر در تنهایی هستید حتما با آواز و سر و صدا و روشن کردن آهنگ های گوشی تلفن بهره ببرید و با همین وسیله ارتباطی دیگران را از خطر پیش آمده مطلع نمایید.
و ۱۱ و ۱۲ و ۱۳ و …
و در پایان یاد برادر و خواهر واوسری را که در سال ۶۲ در چنین ایامی در منطقه سربیشه از سرما جان سپردند، گرامی داشته و شرح آن حادثه دردناک را آماده کردم واز برادرشان قول چند قطعه عکس و مصاحبه گرفتم که متاسفانه به عللی آماده نشد. متشکرم
جناب آقای آزموده. بسیار زیبا بود. راستی چه خوب بود که ما مازندرانی ها زبان تبری را پاس می داشتیم نه فارسی را. و ای کاش اداره کل آموزش و پرورش استان مازندران بخش نامه ای صادر می کرد که معلم در هر کلاس ۱۰ دقیقه با دانش آموزان مازندراتی صحبت کند تا زبان زیبای مازندرانی از پایه حفظ شود تا به فراموشی سپرده نشود.
…………………………………
سادوا: پیشنهاد خوبی است. منتها یکی باید به معلم های ما زبان تبری را بیاموزد. متاسفانه اکنون مردم مازندران تمام واژگان فارسی را با فعل مازندرانی بیان می کنند و تصور می کنند به زبان شیرین گیلکی ! ( که درستش تبری یا مازندرانی) است صحبت می کنند. مثلاً در خبرهای صدا و سیمای شبکه تبرستان حتماً شنیدید که می گوید: « کارشناس سازمان هواشناسی اعلام هاکارده که هوای منطقه کیاسر از امروز تا سه روز دیگه برفی و بارندگی سنگین هسته و رانندگان عزیز باید زنجیر چرخ و تجهیزات ویژه زمستانی و لباس گرم و غذای کافی همراه دارن و …»
می بینید که جز دو سه تا فعل، بقیه واژگان همه فارسی و عربی هستند. پس به این آموزش و پرورش و صدا و سیمای استان برای پاسداشت زبان تبری نمی توان دل بست.
یکشنبه ۲ در بهمن, ۱۳۹۰ @ ۰۷:۱۸
از آقای ساداتی تیله بنی به خاطر ذکر این نکات ضروری و گاه حیاتی ممنونم
برای من جالب بود
دوشنبه ۳ در بهمن, ۱۳۹۰ @ ۰۶:۳۴
آقای محمدی و تمام دوستان مهمان و محبت کنندگان به سایت های منطقه سلام عرض می کنم . ظاهرا آقای محمدی واوسری در خواست داستان به زبان طبری ( تبری ) را داشتند، باید عرض کنم شاید بتوانم داستانکی محلی بگویم ولی در نوشتن و حرکت گذاری واقعا مشکل دارم. ولی داستانی به آقای آزموده خواهم گفت وایشان زحمت نگارش را خواهند کشید.
……………………………..
سادوا: ما منتظر داستان کوتاه جناب ساداتی و همه دوستان دیگر برای نشر در سادوا هستیم.
دوشنبه ۳ در بهمن, ۱۳۹۰ @ ۰۸:۰۰
سلام آقای آزموده، چه داستان جالبی بود، خدا را شکر که خواب بود.
باز هم از این داستانها،البته به همین زبان تبری، در سایت سادوا بگذارید.
…………………………….
سادوا: سلام بر شما/ ما هم خدا شکر گزاریم را که چنین داستان هایی در زمان ما کمتر اتفاق می افتد ولی در قدیم از این اتفاقات در منطقه ما می افتاد.
شما هم اگر داستانی بنویسید آن را در سادوا منتشر می کنیم.
دوشنبه ۳ در بهمن, ۱۳۹۰ @ ۱۵:۱۹
سلام آقای آزموده. من موندم شما که این قلم شیوا رو برای بیان داستان های قشنگ بومی دارین چرا بیشتر نمی نویسین؟ شما باید هر هفته یک داستان کوتاه توی سایت تون بذارید و پس از یکی دو سال این داستانها رو در کتابی بچاپ برسونین.
واقعن لذت بردم وقتی این داستان دلهره آور و ترسناک را خوندم. خودم از دیگران وقتی داستان های واقعی رو می شنوم سعی می کنم یادداشت شون کنم ولی نمی تونم مثل شما اونو به داستانی زیبا و محکم تبدیل کنم. هر چی باشه داستان نویسی هم هنریه که هر کسی اونو بلد نیست.
هر روز به سادوا سر می زنم و واقعن این سایت برای چهاردانگه یک فرهنگ است که روز به روز قوی تر می شه.
…………………………………………………
سادوا: سلام جناب کیاسری. منم موندم ! که چرا شما این داستان هایی رو ! که نوشتین ! برای ما ارسال نمی کنین ! تا به نام خودتون ! منتشرش کنیم؟
سپاس از همه محبت شما.
دوشنبه ۳ در بهمن, ۱۳۹۰ @ ۲۰:۱۳
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت شما آقای آزموده و آقای ساداتی تیله بنی :
من اولین باری است که از سایت شما دیدن میکنم البته فکرش را هم نمی کردم چنین سایت خوبی داشته باشید . از زحمات شما برای اطلاع رسانی از وقایع روستاهای دوسرشمار و همچنین مطالب مفیدی در باره فرهنگ این منطقه می نویسید کمال تشکر را دارم. و در پایان اگر قابل بدانید من که یکی از اهالی روستای تیله بن و ساکن شهر ساری هستم می توانم در راستای اهداف شما ، به هر چه بهتر شدن این سایت و اشاعه فرهنگ اهالی این منطقه به شما کمک کنم.
…………………………..
سادوا: سلام جناب موسوی عزیز٫ ما هم خوشحال هستیم که شما به جمع خوانندگان سادوا اضافه شدید. یقیناً همکاری شما می تواند باعث پربارتر شدن سایت سادوا گردد. از این روی دست محبت شما را برای همکاری به گرمی می فشاریم.لطفاً شماره تماس خود را اعلام بفرمایید تا با شما تماس بگیریم. سپاس از محبت شما.
سه شنبه ۴ در بهمن, ۱۳۹۰ @ ۰۱:۳۱
آقای ساداتی تیله بنی بابت توجه و لطفتون ممنونم
مشتاقانه منتظر هستم
سه شنبه ۴ در بهمن, ۱۳۹۰ @ ۰۹:۰۱
ضمن قبولی عزاداری امام رضا (ع) آقای آزموده به رسم ادب سلام دارم.
۱٫ در داستانی که نوشتید در منزل دایی عقیل خواندم اول لذت بردم تا اینکه دیدم که شما در بخشی از داستان عمداً و یا به شوخی به اهالی تیله بن اهانت کردید . با دایی عقیل صبحت کردم ایشان گفت که انشا ءالله چنین نیست و من جواب ایشان را نوشتم و جواب را خواندم باز آتش حرصم خاموش نشد و گفت که ایشان نظری خاص ندارد و اگر چنین تصور می شود شوخی بیش نیست. خیلی با ایشان بحث کردم که شما بالادهی ها و گاهی قلعه سریها به ما تیله بنی ها در مورد “خوابیدن” اهانت می کنید. اگر شوخی باشد جای تحمل است ولی … و دایی عقیل قانع نشد و بمن قول داد که به شما بگوید ولی نیمدانم اعتراض مرا می گوید یا نه و ایشان که به شهر رفتند من این مطلب را در نظرات از طریق کامپیوتر ایشان نوشتم و به شما عرض می کنم یا آن عبارت توهین آمیز را از آخر داستان پاک کنید و یا اینکه من هم پاسخ به مثل در مورد بالادهی ها خواهم گفت.
۲٫ از شما که فردی فرهنگی و چندین سال در تهران زندگی می کنید بعید است که در سایت خودتان اینجوری با مردم برخورد می کنید و نمیدانم چرا بعضی از دوستان بالاده اینقدر مغرورند که شهدا را مال خودشان می دانند و می گویند در مازندران منطقه دوسرشمار به بالاده مشهور است. اگر مردم مهاجر بخاطر بزرگی روستا بالاده به شما احترام کردند شماها نباید همه چیز را برای خود بدانید.
۳٫ خود شما هم در سایت دیگران کمتر نظر می دهید و یا حتی سر نمی زنید و دوست داری که فقط دیگران سایت شما را ببینند و قبلا خیال می کردم که مغرور هستید ولی الان یقین دارم که شما فقط سادوا را برای مردم منطقه می خواهید ولا غیر.
۴٫ خواهش دوستانه دارم که یا داستان را حذف کنید که حیف است ولی باید آن چند کلمه را حذف نمایید و من چند روز پیش از بچه های قلعه شنیده بودم که می گفتند برو سادوا را بخوان بین آزموده چی نوشته من جدی نشده بودم وامروز که خواندم منظورشان را متوجه شدم از این به بعد دیگر به سایت اهانت آمیز سادوا سر نمی زنم
۵٫ در پایان اگر راضی به حذف آن چند عبارت نشدی پس این نظر مرا تایید کن و در نظرات باقی بماند و منتظر جواب های من در مورد بالادهی ها باش. والسلام سید حمید موسوی تیله بنی فرزند علی ۴/۱۱/۱۳۹۰ ساعت ۹/۲۵ دقیقه صبح
…………………………………………….
سادوا: همولایتی گرامی جناب آقا حمید موسوی تیله بنی. با سلام و ادب. جوابیه ای مختصر به شکوائیه شما می دهم و امیدوارم قانع بشوید.
۱٫ یکی از روش های داستان نویسی، گره افکندن و ایجاد فراز و اوج در داستان است و یکی از جاهای گره در این داستان همین بخش نبودن آسیدعقیل در منزل و برگشت دوباره شخصیت اول داستان به بالاده است و دایی عقیل هم این موضوع مورد اعتراض شما را یادآوری فرمودند. اتفاقاً اکنون پزشکان توصیه می کنند که شب زود بخوابید تا تندرست بمانید و …
۲٫ بنده هرگز قصد اهانت به کسی یا مردم روستایی را ندارم و عرض کردم که در داستان نویسی، ذهن نویسنده آزاد است که بعضی از رفتارهای خوب قومی از جمله خصلت بسیار عالی زود خوابیدن را برای آموزش خواننده یادآوری کند. همانگونه که نویسنده بالادهی می گوید که شام خود را قبل از غروب خورشید خورده و این نیز از نکات آموزشی داستان در باره زود شام خوردن است که ریشه علمی و پزشکی دارد. شهدا متعلق به همه هستند و بالادهی ها نیز مغرور نیستند. آنان ۲۰ تن از بهترین جوانان شان شهید شدند و نمی دانم تعریف شما از این جمله چیست؟
۳٫ بنده هر بار که سایت سادوا را باز کنم حتماً و حتماً به تمامی سایت هایی که در لینک سادوا قرار دارند، سر می زنم و حتماً هم برایشان یادداشت و حتی غلط گیری می کنم و تذکر می دهم و یا تلفنی به آنان یادآوری می کنم. بنده نه مغرور هستم (که این را همه می دانند) و نه سادوا مال من است. سادوا متعلق به فرهنگ بالاده و دوسرشمار است.
۴٫ آن بخش از داستان که بازگو کننده خصلت خوب تیله بنی ها بوده را متاسفانه و علی رغم میل باطنی ام و بخاطر مشتبه نشدن امر حذف کردم. البته دوستان قلعه سری هم کم لطفی فرمودند که اینگونه تعبیر کردند. اگر تصور می کنی که سایت سادوا توهین آمیز است موارد آن را یادآوری کنید تا اصلاح گردد.
۵٫ البته نمی دانم بالادهی ها چه خصلت بدی دارند (که امری طبیعی است اگر خصلت بدی هم داشته باشند . مثل همه روستاهای دیگر) که می خواهی آن را حلوا حلوا کنی. شاید اگر بازگو کنی آن وقت نتوانی از پیامدهای آن در امان باشی. چون فعلی را به اجبار و از روی کینه ورزی می خواهی انجام بدهی و این زیبنده نیست.
منتظر اعلام نظرهای شما (البته غیر از تهدیدها نسبت به بالادهی ها) هستم.
سه شنبه ۴ در بهمن, ۱۳۹۰ @ ۱۱:۴۲
سلام آقای آزموده. منتظرم تا ببینم این آقای تیله بنی چی می خوان در باره بالادهی ها بنویسن. اون که نمی تونه بقول شما یک «خصلت خوب زود خوابیدن» را تحمل کنه و اونو توهین می دونه، چطور می خواد از حیثیت مردم تیله بن دفاع کنه؟ مگر در این داستان (که بنده هرگز نمی تونم دو خط مثل شما بنویسم) به تیله بنی ها توهین شده که اون جوون تهدید می کنه؟ بگذارین اونم بنویسه شاید بقول شما تاوان پیامدهایشم بتونه بده. چون آگاهانه می خواد فتنه ای رو برپا کنه.
من نمی دونم چرا بعضی ها مثل این جوون تیله بنی دو آتیشه که خودشون هیچی بلد نیستن و کاری نمی کنن فقط بلدن ایراد بگیرن و تهدید بکنن؟ واقعا اگه راست می گی تو هم دو خط بنویس بده تا همین سایت بقول تو توهین آمیز سادوا اونو منتشر کنه.
واقعا از بی جنبه بودن این همولایتی متاسفم.
………………………………..
سادوا: جناب آقای ح. دهبندی. سلام. به نظر من گاهی آدم یک تصور نادرستی را در باره دیگران در ذهن خود پرورش می دهد و یا با تاکید اشتباه دیگران در باره آن موضوع و باز هم به اشتباه تصمیم گیری می کند. شاید هم شما و هم آقای سیدحمید ساداتی تیله بنی اکنون در چنین شرایطی قرار دارید. مردم بالاده و تیله بن همه مردمانی خوب و دارای خصلت های انسانی والایی هستند. در سایت سادوا همه می توانند نظر بدهند و مطلب بنویسند و ما هم آن را منتشر می کنیم. شاید از این راه تحمل یکدیگر را بیشتر داشته باشیم.
سه شنبه ۴ در بهمن, ۱۳۹۰ @ ۱۶:۲۲
آقای آزموده سلام. از مطلبی که آقا حمید نوشت بسیار متاسفم. به ایشان گفته بودم که زیاد حساس هستید. جوانی و حساس بودن دو عامل خوب تصمیم نگرفتن است. حال شاید کمی بخاطر آن تعصب محلی بودن ظاهراً بی حق نباشد و شما هم به یقین می دانم که خدای نکرده قصد توهین را نداشته و ندارید و ایشان علیرغم تاکیدم این کار را کرد و هیچ گاه نباید این فضای پاک را محل منازعه قرار دهیم و از شما می خواهم یا این نظر را حذف بفرمایید و یا اینکه دوستان دیگر به این قضیه دامن نزنند و جواب شما کافی است واگر جهت عدم تنش هم میشود کمی آن قسمت را حذف کنید. والله من حتی می گویم که ما در منطقه یکی هستیم و فاصله زمینی را برای روستا در آینده کم می بینم ولی بعضی ها یا از روی ناآگاهی و یا از روی تحریک می خواهند فاصله ایجاد کنند. اگر جسارتی شده شرمنده ام.
……………………………….
سادوا: جناب ساداتی عزیز سلام. دوسرشمار یک درخت کهنسال است و پنج – شش تا شاخه تنومند دارد و هر شاخه صدها ساقه نازکتر و این درخت ریشه در تاریخ کهن منطقه دارد. هر آسیبی به هر جای این درخت برسد، همه جای آن را تحت تاثیر قرار می دهد. همه ما نگران سلامت این درخت هستیم. من، شما، آقای موسوی، آقای فتحی، آقای نظری، آقای فولادی و همه. فرمایشات شما کاملاً متین و بجاست و بر ما واجب که اطاعت امر کنیم.
دوشنبه ۲۷ در آبان, ۱۳۹۲ @ ۲۰:۳۵
سلام آقای آزموده خسته نباشید. داستان جالبی بود و جالبتر از همه به زبان محلی نوشتین خیلی خوشحال شدم و دوست دارم که پدران و مادران عزیز با بچه های خود محلی صحبت کنن. در ضمن کتاب پیرون گفته رو از کجا میشه تهیه کرد؟ با تشکر از زحمات بی دریغ شما.
……………………………………………………..
سادوا: سلام و سپاس از محبت شما. کتاب پیرون گفته را به یکی از روش های زیر تهیه کنید:
روستای یکه توت بهشهر: جنب نانوایی عبور یکه توت، مغازه آقای مهدی رمضانی.
محله زیروان بهشهر: تازه آباد، مغازه آقای محمد دهبندی (فرزند حسین)
روستای سمسکنده ساری: مغازه آقای سیدابوالقاسم ساداتی (فرزند مرحوم سیدیوسف)
روستای للـه مرز بهشهر: آقای مهدی شیردل ۰۹۱۹۹۳۱۶۹۲۶
استان مازندران: تماس با آقای نعمت اله آزموده ۰۹۱۱۳۵۴۸۸۰۹
تهران: تماس با آقای عین اله آزموده ۰۹۱۲۱۳۲۰۲۲۶
پنجشنبه ۲۹ در دی, ۱۳۹۰ @ ۱۳:۰۵
سلام. متن زیبایی بود. هنگام خواندن متن موهای بدنم از ترس سیخ شده بود. چون آنطور که شما ماجرا را تعریف می کردید فکر کردم واقعیت است. خدا را شکر که این ها همه اش در رویا بود.
آقای آزموده داستان هایی که شما می نویسید بسیار شیرین هستند ( بدون تملق می گویم چون شما که مرا نمی شناسید) داستان “دیدار من و آق مدیر” شما را هنوز که بخاطر می آورم از آن لذت می برم. امیدوارم از این دست داستان ها و ماجرا های شیرین بیشتر در سایت سادوا قرار دهید. با تشکر
……………………………..
سلام جناب ساداتی. اول اینکه چرا ما نباید همدیگر را بشناسیم؟ این از کم لطفی شماست که ما را قابل نمی دانید.
دوم اینکه داستان نویسی های کوتاه خیلی آسان است. کافیست کمی به ذهنمان رجوع کنیم تا از هر موضوع به ظاهر بی ارزش داستانی زیبا بنویسیم. از این گونه داستان ها در عالم واقعیت هم در منطقه دوسرشمار وجود دارد.
سوم از محبت شما سپاسگزارم