اندر حکایات پیرُن گفته – بخش پنجم/ عین اله آزموده/  در چهار بخش پیشین از کسانی سخن به میان آورده شد که برای چاپ کتاب «پیرُن گفته» قول داده و یا کم لطفی هایی در حق فرهنگ کرده بودند. اما این بار نه کسی قولی داده و نه بدقولی انجام گرفته. فقط خواستم اینو بگم که آدم وقتی وضع مالی اش خوب نباشه و بخواد کار فرهنگی برای زادگاهش انجام بده، لاجرم به سمت بزرگان و ثروتمندان میره اما گاهی نمی توان به افراد پولدار و مال و مکنت دار هم زیاد دلخوش کرد. گاهی اونا گرفتارتر از من و شما هستند. اینا رو می نویسم تا دوستانی که از کار فرهنگی آگاهی دارن یه بار دیگه با این موضوع آشناتر بشن و هم این مطالب به عنوان طنز برامون به یادگار بمونه و بعضی از دوستان دیگر هم بدونن که کار فرهنگی کردن چقدر راحت و آسونه!!

ماجرای نفر پنجم

حاجی فلانی. حدود ۷۵ ساله. ساکن یه جایی (لطفاً اصرار نکنید ، نمی تونم بگم)، کمی تا قسمتی فامیل نزدیک و دور.

وقتی برای تهیه هزینه کتاب از چهار نفر قبلی که در بخش های گذشته ذکر خیری از لطف عمل نشده شون به میون آمده، نومیدِ نومید شدم! تصمیم گرفتم به طریقی دیگر مشکل رو حل کنم. دوستی بزرگوار همیشه می گفت که اگه موضوع رو با حاجی فلانی مطرح کنیم بهتره از اینکه به هر کسی بخواهیم بگیم. منم حرفشو با جان و دل پذیرفتم.

یک ماه قبل از یادواره شهدا (۱۳ تیر ۱۳۹۲) و مراسم بزرگان بالاده (۱۴ تیر ۱۳۹۲)،  یعنی در اوایل خرداد به  همین دوست فرهنگ دوستم (این دوستم واقعاً آدم فرهنگ دوستی هست و شوخی نمی کنم) تلفن کردم و همون جور که فرموده بودند، با یکی از بزرگان بالاده (که عکسش رو هم توی بنر مراسم بزرگان بالاده چاپ کردیم و توی سایت هم به هر مناسبتی عکسشو می ذاریم) صحبت کنیم و یا قراری بذاریم و خدمت شون برسیم، تا ایشون هم کمی تا قسمتی متوجه این ور ماجرا بشه و شاید دستی در جیبش کرد برای چاپ کتاب. خدا رو چی دیدی! شاید گوش شیطون کر، بادی از جانب استرآباد وزید و ایشون هزینه چاپ کتاب رو داد. دارایی اش با یک حساب سرانگشتی از مال و منال و زمین و ماشین و ملک و ساختمان و حساب های بانکی و …. شاید به عدد ۳۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ تومان می رسه (البته در شمارش مالشون تخفیف هم دادم وگرنه خودمم سرگیجه گرفتم از شمردن این همه صفر دارایی اش. خدا بیشترش کنه).

 توی دلم طوری قند آب شد که نزدیک بود مرض قند بگیرم ( خدا رو شکر زود متوجه بالا رفتن قند خونم شدم و به خیر گذشت) چون من و دوست فرهنگی ام گمون می کردیم حاج آقا روی من که هیچ،! روی این دوست فرهنگی مون رو هرگز زمین نمیندازه. هم فامیل مونه و هم از بچگی من و اونو میشناسه و هم بزرگ محل هستن (عجب دلایل محکمی آوردم!) این مبلغ دو سه میلیون و یا حتی یک میلیون!! برای چاپ کتاب، پول توجیبی یکی از پسراشه.

تلفن که زدم دوستم گفت خودم بهش زنگ میزنم تا هماهنگ کنم کی خدمت شون بریم . به دوستم گفتم هر موقع قرار گذاشتی فقط ۴ ساعت زودتر به من خبر بده تا هر طوری هست خودمو از کرج به ساری برسونم. و بعد اینگونه فرمودند که امروز زنگ میزنم و فردا میریم، و بعدش قرار شد به اینکه فردا زنگ میزنم و پس فردا میریم، بعدش هم این هفته زنگ می زنم و هفته دیگه میریم و خلاصه سر آخر به تلفن کردن و اصل موضوع رو با ایشون در میان گذاشتن بسنده کردیم و منم قانع شدم که حتمن حکمتی تو کارشه! بعدش هم این ماه میریم، ماه دیگه میریم و ….  یک سال گذشت و هنوز هم خبری نشد که نشد و گمان نمی کنم این چاه هم برای ما آبی داشته باشه. آخه می گن چند ساله که در بالاده خشکسالی شده!

خدا وکیلی دیگه از این دوست و اون حاجی هم نومید شده بودم و دور هر چی ضرب المثل و چاپ کتاب رو خط کشیده بودم. گفتم چاپ این کتاب بمونه برای موقعی که پولدار شدم (عجب آرزویی!) و یا وقتی که عنایتی از غیب رسید (باز هم عجب توهمی). اما خدا نومیدم نکرد و اگر پنج تا دروازه رو به رویم بسته دیدم پنج تا در دیگه؛ نَه پنجاه تا در و پنجره دیگه رو به رویم باز کرد. مشکل اینه که وقتی پنج تا در اول به روی آدم بسته میشن، آدم فکر نمی کنه شاید در ششم باز باشه. امااین جور موقعها منطق و فلسفه و استدلال و احتمالات و …. ، میگن اگر پنج تا در اول بسته بودند پس احتمال اینکه پنج تا در دیگه هم بسته باشن بین صفر تا صد درصد هست.

شما هم جای من باشین در جبهه فرهنگی و بین این همه حکایات جور واجور عقب نشینی تاکتیکی می کنین! خب منم  برای اولین بار عقب نشینی کردم! طوری که آن قدر عقب عقب رفتم که یه دفعه یک روز قبل از مراسم نکوداشت بزرگان بالاده و از«چشمه سر» بالاده سر در آوردم و دیدم که بعله! همین حاجی فامیل ما که قرار بود بریم پیشش و نرفتیم، کنار چشمه ایستاده و وقتی منو دید لبخندی زد و گفت:

- آقای موئـندس! این ورا؟ (نمیدانم چرا به من مهندس می گه در حالیکه من مهندس نیستم).

منم سلام کردم و به شوخی گفتم: داشتم از این ورا رد می شدم سر از بالاده در آوردم.

یه دفعه انگار حرف بدی زده باشم، گفت: متلک گفتی ها موئـندس؟

گفتم: نه جان شما که خیلی برام عزیزه. آخه سوال شما برام خیلی جالبه. انگار من بالادی نیستم و از دیدنم توی بالاده متعجب شدین! حالا درسته بعد از ۵۰ سال عمر، یه کومه هم توی بالاده ندارم، ولی هنوز خودمو بالادی می دونم….

خلاصه پس از کلی گل گفتن و گل شنفتن، سر حرف رو وا کردم و گفتم: ایشالله فردا توی مراسم بزرگان بالاده تشریف دارین دیگه؟

سرشو تکون داد و گفت: ناچ! از خارج برام مهمون میآد باید برم مازدرون.

پیش خودم گفتم تا نرفته باید یقه اش را بگیرم. این حاجی عزیز توی این چند سالی که کار فرهنگی می کنیم فرصت نشد تا یه بار بهش بگیم که فلانی شما هم لطفی و کَرَمی بکنین. پس اگه الان بهش بگم حتمن دستش رو در جیبش می کنه و منو شرمنده بزرگی خودش می کنه و مشکل چاپ کتاب هم حل میشه. بعد وقتی رد نگاهم به  یقه اش افتاد دیدم پیرهن این بنده خدا اصلاً یقه نداره و بازم وقتی رد دستاشو گرفتم، دیدم دستاش توی جیب شلوار بوده و حتمن وقتی خواست بیرون بیاره چند تا اسکناس ….

یه دفعه رشته تخیلاتم مثل ریسمان پوسیده ای پاره شد! حاجی از من پرسید: بازنشست نشدی موئـندس؟ چقدر حقوق می گیری؟ خونه از خودت داری یا مستاجری؟

خواستم بگم من مهندس نیستم و رشته ام به مهندسی نمی خوره اما بنا بر مصلحت گفتم: اِی! تا نوروزما  سَنِه ی دیگه (تیرماه شمسی سال دیگه) هستم و بعدش لمچوقا و دوش توره رو تحویل میدم و خلاص. دیدم لبخندی زد و منتظر بود تا از دریافتی حقوق و خونه ام بگم. بعد از مکثی کوتاه ادامه دادم: حاج آقا! ما چند ساله که داریم کارهای فرهنگی می کنیم و همیشه به لطف بزرگانی چون شما دلخوش هستیم. می خواستم بگم که کتاب «پیرُن گفته» رو چاپ کردیم. فردا توی مراسم توزیعش می کنیم. شما هم اگه لطف کنین ده بیست جلد بخرین، خیلی خوبه و حتی می تونین به عنوان سوغاتی به مهمونای خارجی تون هم بدین !

از پیشنهادم خرسند بودم. حاجی نگاهی به چشمام کرد که داشت دو دو می زد. سرشو طرف آسمون کرد و پرسید: دونه ای چند تومنه موئـندس؟

گفتم: قابل شما رو نداره. جلدی ۱۰۰۰۰ تومن.

یهو انگار برق سه فاز بهش وصل شده باشد، (نه برق بالاده که ۱۵۰ ولت هم نیست) از جاش عقب پرید و گفت: دونه ای ده هزااااااار تومن!؟! ……! (یه شوخی خودمونی کرد! و شرمنده که اونو سانسور کردم. روم نمیشه بگم) کتاب بخرم دونه ای ده هزار تومن که چی بشه! تازه میگی ده بیست تا بخرم!! من پولم کجا بود؟!!

اولش فکر کردم شوخی می کنه و منو گرفته!! وقتی فهمیدم جدی گفته، یهو داغ کردم و خواستم با کله بپرم توی حوض آب سرد چشمه تا یه کم خنک بشم. داشتم می رفتم لب منبع آب قدیمی چشمه سر که از اونجا خودمو بندازم توی آب که یه دفعه کسی دستمو کشید. برگشتم دیدم حاجی دستشو توی دستم گذاشته تا خداحافظی کنه. بعد نگاهی به من کرد و گفت: من باید برم.

دستش رو به گرمی فشردم و به گرد و خاکی که از کفش های ورنی گرون قیمتش بلند شده بود، نگاه کردم تا رسید به ماشین شاسی بلند گرون قیمتش و سوار شد و گاز داد و گرد خاکی غلیظ مثل مه معروف بالاده به هوا بلند کرد و رفت. خلاصه از این فامیل ما هم گرد و خاکی بلند شد! ببخشید دودی بلند نشد تا فکر کنم که آتیش اجاقش روشنه و میشه دستی بر آن گرفت و گرم شد.

ای بابا!! کجا بودم و عقب عقب سر از کجا در آوردم و به کجا رفتم یهو!! انگاری طی الارض کردم توی زمان و مکان!

راستی! یاد ضرب المثلی بالادهی افتادم که توی همین کتاب «پیرُن گفته» نوشته شده است:

لَمپا خاش کین رهِ سُو نَدِنِه

Lampâ xâš kin re su nadene

ترجمه: چراغ لامپا زیرش را روشن نمی کند.

کاربرد: کسی که خیر و سودش به آشنایان و فامیل نمی رسد. (ص ۱۷۰ کتاب)

این حکایات هم چنان ادامه دارد ….

موضوعات مرتبط …………………………………………………………………………………..

اندر حکایات پیرُن گفته – بخش اول

اندر حکایات پیرُن گفته – بخش دوم

اندر حکایات پیرُن گفته – بخش سوم

اندر حکایات پیرُن گفته – بخش چهارم

کتاب « پیرُن گفته » به چاپ رسید

authorنوشته: انجمن فرهنگی سادوا dateتاريخ : ۷ خرداد ۱۳۹۳
entry نظرات دیگران در مورد این مطلب

به همان اندازه که این بی مهری ها انگیزه انجام فعالیت های فرهنگی را سلب می کنند، باعث می شوند تا اهمیت و ضرورت این اقدامات آشکارتر شود.
و بار دیگر فلسفه تشکیل انجمن فرهنگی سادوا مرور می شود.

همه چی بر عکسه اونی که پول داره علاقه به کار فرهنگی نداره و اونی که علاقه داره متاسفانه $ نداره
شاید حکمتی داره شاید.

عمو جان ظاهرا حواشی چاپ این کتاب بیشتر از مطالب این کتاب ارزشمند بوده.
…………………………………………
سلام عموجان. این مطالب را نوشتم تا اینکه هم طنزی در سایت وارد کرده باشم و هم اینکه گوشه هایی از مشکلات کار فرهنگی برای دوستداران فرهنگ نمایانده گردد.

سلام . این وقایع نشان …… هست . اصرار شما برای ایجاد فرهنگی نو بی فایده هست.

دوست و برادر عزیزم خاسب به نکته ارزنده ای اشاره کردن , اگه کمی دقیقتر و ریشه ای تر به این قضیه نگاه کنیم می بینیم که اصلا مقوله فرهنگ و مال دوستی در مواردی آنقدر به هم نزدیک شدن، گویی این دو با هم ناآشنایند و آبشون توی یه جوب نمیره.

سلوم مه خوبش برار آزموده”. در زمونیکه متولیون فرهنگ غنی مازرون و مسئولین استانی و نماینده های مازرون اینجوری نسبت به شه فرهنگ بی تفاوت هسنه ،جاییکه در اثر بی تفاوتی متولیون امه دانشجوی ادبیات فارسی زنده یاد ” علی اسفندیاری ” ره نشناسنه ، زمونیکه تلوزیون مازرون دله بر عکس همه شبکه های استانی ، مجری و میهمون هر ده فارسی گپ زنه، زمونیکه نماینده های مازرون و مسئولین خو درنه و باختنه که اتا کارگردان وشونه فرهنگ و زبونه له هاکرده و دیگه هیچی از فرهنگ مازرون نمونسه و زمونیکه ناموس ملی مازرونی (دریوی خزر)ره درنه امه جا گیرنه(انتقال اوی دریوی خزر به سمنان) تا اکوسیستم طبیعی مازرونه بهم بزنن و …. بخش های مختلف امه استان ره درنه گوشت قربونی واری بین استانهای دیگه تقسیم کنه و اتا از مسئولی و نماینده های (ایشالله) با عرضه جا گپ نشتومبی ووووووو هزار هزار تا ناراحتی دیگه جای تعجب نیه که امه بزرگون و متمولین اینجوری نسبت به کار فرهنگی برخورد هاکنن.
برار آزموده مردان بزرگی مثله شما که درد فرهنگ دارنی ونه خسته ناوین .
“”"جان خدا دارمه چن تا آرزو ، به حرمت فقیرونه آبرو، اونیکه مازرونسه النده شه آبرو ، مازرونی براره دس هیچ وقت خالی ناوه، شرمنده ناکس مردی ناوه . گت مردی کچیک ناوه هیچ زمون، چونکه همه دارنه وشونه جا مازرونه نشون”"”.
جان خدایه جا خامبه همه مازرونیای خوبش خار تن دارن و همه کسونیکه درنه مس شما فرهنگ اصیل مازرونسه زحمت کشنه سلامتی دارن و همیشه جان خدا وشونه یار و یاور باشه.

مصطفی محمدی واوسری گفت

چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشد از چرخ فلک


من یک مرد دوست داشتنی را به مردی ثروتمند ترجیح می دهم
من مردی بدون پول را به پول بدون مرد ترجیح می دهم
من اهل هنر را بر اهل پول و زر ترجیح میدهم
من پولدار دستگیر را به پولدار دلسنگ ترجیح میدهم
من انسان را به انسان نماها ترجیح میدهم
من فقیرمفید را بر غنی نامفید ترجیح میدهم
من انسان با احساس را بر انسان بی احساس ترجیح میدهم
من باشعور را، من عاشق فرهنگ را، من عاشق وطن را، من عاشق خدا و بنده اش را بر انسانهای بی احساس و حریص و بی خیـر ترجیح میدهم
من یک جلد کتاب دست نوشته ی کاغذ کاهی ات را سادوا ، بدان که بر صد خودروی شاسی بلند بعضی ها ترجیح میدهم …..

پیروز باشید.