اندر حکایات پیرُن گفته – بخش دوم/ عین اله آزموده/  چند روز پیش قسمت اول این طنز را منتشر کردم و باقی ماجراهایی که برای چاپ کتاب پیرُن گفته یا ضرب المثل های بالاده و منطقه دوسرشمار بر سر ما  آمده را در این قسمت و قسمت های دیگر بازگویی می کنم و هدف از این نوشتن ها، فقط یادآوری موضوعی  است که گاهی و بنا بر دلایلی آن را فراموش می کنیم « وفای به عهد». از کسی انتظاری نداریم که برای کارهای فرهنگی به ما کمک مالی کند ولی بباییم باور کنیم که یک دست صدا ندارد. بیاییم دست های خود را در دست های همدیگر قرار بدهیم و حداقل در زمینه فرهنگی بالاده و منطقه دوسرشمار را آباد کنیم.

ماجرای نفر دوم:

فامیل کمی نزدیک و کمی دور یعنی هر موقع منو جایی ببینه خیلی تحویل می گیره و گرنه در سایر ایام سال که همدیگه رو نبینیم بی خیال فامیل بودن هستیم. سن حدود ۷۵ سال. ساکن: نه! نمی تونم بگم. میگن ۱۰ هکتار شالیزاری و ۱۰ هکتار خشکه زاری داره (خودم ندیدم ولی خدا بیشترش کنه). حدود ساعت ۱۰ صبح ۵ خرداد ۱۳۹۲ شماره اش را می گیرم. هر چند صبح است ولی آفتاب وسط آسمان رسیده و حتی کسانی هم که «میرزا خو» می کنن الان بیدار شدن (خوابیدن مثل میرزاهای قدیم یا مدیر عامل های امروزی که تا لنگ ظهر می خوابند رو میرزاخو می گن). ملاحظه حالش رو کردم تا مبادا خواب باشه و بی موقع اوقاتش تلخ بشه. شماره رو می گیرم: ۰۹۱۱۲۵ الی آخر. (انتظار نداشته باشین همه شماره اش رو بنویسم) درست ۸ تا بوق خورد و می خواستم قطع کنم که جواب داد. می دونم شماره ام در گوشیش نیست و حتماً تا خواسته ورانداز کنه که ۰۹۱۲ کیه، طول کشیده: 

-     الوووو! بفرمایین! (کشدار بخوانید)

-    سلام. صبح شما بخیر. حال شما چطوره؟

-    عَلِکِ ســـلام. شما؟

-    من فلانی هستم. شماره آقای … رو گرفتم؟

-    بجا نیاوردم!

-    من فلانی هستم. بجا آوردین؟

کمی مکث کردم، شاید منو بشناسه. وقتی دیدم صدایی از اون ور خط نمیاد؛ ادامه دادم:

-    بچه فلانی و فلانی! ساکن فلان جا! شاغل فلان جا! حتی نشونی مرغ و خروس های مادربزرگ خدا بیامرزم رو دادم که تابستان ۱۳۵۰ توی شهمیرزاد مرده بودند و دیگه داشتم شماره پلاک ماشینم رو می گفتم که بالاخره رضایت داد و منو شناخت.

-    آآآآآه. شناختم.

اینجا هم خیلی مقدمه چینی کردم تا وارد بحث مالی کتاب بشم. (کنتور مخابرات به طور دقیق می دونه چقدر برام هزینه انداخته!)

-    کتاب ضرب المثل های بالاده رو آماده کردیم و می خواهیم چاپ کنیم.

-    دست تون درد نکنه. خدا پدرتون رو بیامرزه که بالاده رو زنده کردین.

-    خیلی ممنون از لطف شما. وظیفه فرهنگی مونه این کارا. شما قبلاً قولی داده بودین که هر وقت خواستین کتاب رو چاپ کنین بمن خبر بدین.

-    آ یادمه.

-    خب. الان خبرتون دادم.

-    هزینه اش چقدره ؟

-    اگه هزار جلد، ۲۱۰ صفحه و در قطع وزیری چاپ بشه حدود چهار میلیون تومنه!

میدونم فقط از این توضیحاتم فقط چهار میلیون تومن رو فهمیده.

-    اُوووووووووَهه!! (باور کنید ۱۲ تا از اَووووَ ها رو حذف کردم) چاهاااار میلـ.ـلی یون تومن! (خیلی کشدار و آهسته بخونید) مگه می خواین با آب طلا چاپش کنین!

-     والله کاغذ گرون شده و روز به روز هم گرونتر ….

-    شما که غریبه نیستین دایی جان! این روزها دستم تنگه. خودتون که می دونین. من می تونم پول کتاب رو در دو قسط بدم؟

در دلم گفتم: همینم خودش کلی غنیمته. فعلاً با قسط اولش شروع می کنم بعد که کتاب رو چاپ کردیم حتماً قسط دوم رو میده و ….

-    الووووو! قطع شد؟؟

-    بفرمائین. صداتون میاد! شما هر جوری به ما کمک کنین لطف کردین!

-    می تونم چک بدم؟

-    باز هم لطف می کنین!

-    می تونم دو تا قسط بدم؟

-    شما هر جوری به ما …

-    یکیشو برای آخر این ماه میدم و یکی دیگه رو برای آخر اون ماه.

در دلم گفتم: خدا رو شکر داره جور میشه ….

-    میشه بفرمایید مبلغ لطف تون چقدره؟

-    ناقابله! صد و بیست هزاااار تومان! دو تا شصت هزاااار تومان! (هزاااار رو خیلی کشدار گفت که یعنی مبلغ زیادی هست!)

-    الهی من فداتون بشم دایی جان! آخه برای ۱۲۰ تومن که آدم دو تا برگه چک حروم نمی کنه؟

منتظر بودم که چیزی بگه، دیدم نه! انگاری خداحافظی کنم بهتره.

-    خیلی ممنون از شما. خدمت خونواده گرامی سلام برسونین! خدا نگهد…

به نظرم زودتر از من گوشی رو قطع کرده باشه. چون صدای بیب بیب پشت سر هم توی گوشم طنین انداز شد.

……………………………………………………………….

از محوطه اداره توی خیابون ولیعصر تهران بیرون اومدم و به آبی که از پای درختان چنار کهنسال می گذشت و همه را سیراب می کرد نگاه کردم. دلم خیلی برای کتاب پیرون گفته سوخت! بغضم ترکید و فوری خودم رو به پارک ملت رسوندم که پرچین به پرچین اداره منه و در یه گوشه ای خلوت برای مظلومیت فرهنگ مون سیر گریه کردم. البته نمی دونم چرا اشکم اینقدر زود جاری میشه. یادش بخیر آق مدیر شبیر. در تابستان ۱۳۵۰ وقتی روز اولی که  به مکتبخانه اش در تکیه بالاده رفته بودم و فرداش از ترس فلک شدن دیگه نرفته بودم؛ غروب فردا وقتی جلوی منزل مان آمده بود و من خودم رو پشت مادرم قایم کرده بودم و اشکام سرازیر شده بود، گفته بود: « این بچه اشکش دم مشکشه».

یادم رفته بود بگم که توی همین کتاب پیرُن گفته  ضرب المثلی داریم که وصف حال این فامیل من و شما هست:

لَمپا خاش کین رِه سُو نَدِنِه

Lampâ xâš kin re su nadeneh

ترجمه: چراغ لامپا زیرش را روشن نمی کند.

کاربرد: کسی که خیر و سودش به آشنایان و فامیل نمی رسد.

موضوعات مرتبط …………………………………………………………………………………..

اندر حکایات پیرُن گفته – بخش اول

کتاب « پیرُن گفته » به چاپ رسید

دیدار من و آق مدیر پس از ۴۰ سال  (برای دیدن عکس آق مدیر از فیلترشکن استفاده کنید)

authorنوشته: انجمن فرهنگی سادوا dateتاريخ : ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
entry نظرات دیگران در مورد این مطلب
سیدرضا ساداتی گفت

سلام آقای آزموده. مطلب زیبایی رو نوشتین که درد یک سال و دو سال و ده و بیست سال گذشته ما نیست. من تا یادم میاد کسانی گرم میشدن و پولی ر وعده میدادن ولی وقتی موقع عمل که میشد خب هزار و یک دلیل میارن که ……
راستی داستان های کوتاه خنده دار و طنز محلی هم توی سایت بذارین که از زبان مردم زیاد شنیده میشه.
…………………………………………………………………………….
سادوا: سلام جناب ساداتی. چنانچه داستان و طنز کوتاه شنیده اید و یا ضبط کرده اید را برای ما بفرستید تا منتشر کنیم. سپاس٫