بَرجی لُوطی اُ پیرزِنا اُ هَلی دار/ خاطره ای از زنده یاد مشدداود چهاردهی/ اِتتا قدیمی خاطِرِه خامبِه شِم وِه باهورِم کِه بَرگِردنِه بِه خِلِه سالها پیش یعنی سال ۱۳۱۵ . خادا بیامِرزِه هَمِهء رَفتِـگُن رِه، پیئِر خادا بیامرز اِتتا خاطره اون گادراء عروسی هاکاردِن جِه مِن ویستی باهوتتیئِه که مِنِم شِم وِه گومبِه تا بالادهء تاریخِ  اُ اَمِه وَچون وِه یادگاری بَمُندِه. پیئِر این خاطِرِه رِه چَن قبل از اینکه پیش هِکفِه مِن وِه تعریف هارکاردیئِه. خاد همه‏ء این رفتگُن ره بیامِرزِه.

بَرجی لُوطی و پیرزن و درخت آلوچه/ می خواهم یک خاطره قدیمی برایتان بگویم که مربوط به سال ۱۳۱۵ خورشیدی است. خداوند همه رفتگان را بیامرزد، پدرم خدابیامرز یک خاطره از مراسم عروسی روزگار قدیم برایم گفته بود که من هم برایتان می گویم تابرای تاریخ  بالاده و فرندان ما به یادگاری بماند. پدرم این خاطره را چند سال پیش از درگذشتش برایم تعریف کرده بود. خداوند همه درگذشتگان را بیامرزاد. (برجی لوطی یکی از نوازندگان و مطربان قدیمی و از اهالی روستای تُوئِه و دِروار شهرستان دامغان است  که به همراه مرحوم حسن کلانتری (نوازنده ویولون و آکاردئون)، اسماعیل (ریسمان باز) و تقی (نوازنده) در روستای بالاده و اطراف مراسم عروسی اجرا می کرد. برجی لوطی حدود یک دهه پیش درگذشت).

پیئِر گُوتِه: اُون گادِرا که عَروسی بِیـئِه، بَرجی لوطی رِه یاردنِه بالاده اُ حدود شش هف شبینه روز ساز زوئِه اُ بَندبازی کاردِه اُ تیآرت دَر یاردِه. دُماد یا عاروس رِه حمبام وردنِه یا دُماد ره سَرتاشی کاردنِه اُ آخر سَر عاروس کَشُن وه برجی لوطی وِستِه ساز بَتکونه.

پدر می گفت: در روزگار گذشته که مراسم عروسی برگزار می شد، برجی لوطی را به بالاده می آوردند و حدوداً شش هفت شبانه روز ساز می زد و بندبازی و نمایش های عامه پسند یا همان تئاتر انجام می داد. وقتی داماد یا عروس را (طبق رسم بالادهی ها) به حمام می بردند یا وقتی سر و روی داماد را (طی مراسمی خاص) اصلاح می کردند و یا سر آخر برای مراسم عروس کِشان، برجی لوطی می بایست ساز می زد.

اِما دَه دِوازده تا ریکاوَچِه، هَمِه نُوچِه جِوون اُ سَرهَمسَر، بالاده دِلِه هِدِه جِه خِلِه رَفِخ بیمی که چند تای نوم رِه یارمِه: مصطفی کاردگر، اصغر دهبندی (که وِه ره اصغرآککا گوتنِه)، میرمَمود عمادی اُ رَحمُن شیردل اُ چند نفِر دیگه همه یِتتا گروه بیمِی. مصطفی که سِندِن اَم جِه گَتـتِه بیئِه، اَمه سَرگروه یا مارِه بَویئه.

ما ده دوازده تا پسر بچه که نیمچه جوان و هم سن و سال بالادهی، خیلی با هم رفیق بودیم که نام چند تا را می آورم: مصطفی کاردگر، اصغر دهبندی (که به اصغرآککا معروف بود)، میرمحمود عمادی و رَحمان شیردل و چند نفر دیگر، همه یک گروه بودیم و مصطفی که سنش از ما بیشتر بود، سرگروه ما بود.

یِتا روزگوسپِن پَلی جِه بِمومِه مَلِه، چاشت چایی هاکاردمِه. نماشُن وَرا سِره نیشتیمِه که بَدیمِه مصطفی بِموهِه اَم سِرِه پیش اُ مِرِه وَنگ هِدا. مار خادا بیامِرز فوری بُردِه بِریم اُ مصطفی رِه باهُوتِه «ریکا اَی کاجِه رِه خوانِه خِراب هاکُنی؟» مصطفی هم بِ‏دَســپایی باهُوتِه « هیچ جا رِه خاله جان. خوانِه بُوریم چِشمِه ‏سَر کا بَکُنیم» اِسا مِن، چون بِ ‏پیئِر وَچِه بیمِه، مِنِه مار مِرِه خِلِه بِریم نَرِستیئِه. خِلاصِه به زور، مار مِرِه اِجازه هِدائِه که مصطفی همراه بُرِم اُ خِلِه هِم سِفارِش هاکاردِه که مَردِمِ کالُم کئیندُن اُ کِرک چیتکا رِه کار نِدارِم.

یک روز از همراه گوسفندان به روستا آمدم و ناهار و چای خورده بودم. بعدازظهر منزل نشسته بودم که دیدم مصطفی آمد جلوی خانه ما و مرا صدا زد. مادرم خدا بیامرز فوری رفت بیرون و به مصطفی گفت: «دوباره کجا را می خواهید خراب کنید پسر؟» مصطفی هم با دستپاچگی گفت «جایی را خراب نمی کنیم خاله جان. می خواهیم بریم چشمه ‏سر بازی کنیم» حالا چون من پدرم را از دست داده بودم، مادرم اجازه نمی داد خیلی بیرون بروم. خلاصه با خواهش و تمنا، مادرم اجازه داد که همراه مصطفی بروم و خیلی هم سفارش کرد که به طویله و کاهدان و مرغ و جوجه مردم را کاری نداشته باشم. (چشمه ‏سر، میدانگاهی اصلی بالاده که چشمه آب دارد و محل تجمع مردم است).

مِن شال کالا هاکاردمِه اُ بُردمِه بِریم. هَم اینکه مِن اُ مصطفی دیم بُه دیم بَخاردمِه، نا تَی تارُف نا هیچی، باهوُتِه « داود! اَمشو قَلِه مَلِه عَروسیئِه. گوننِه بَرجی لُوطی دَرِه … بِهیم جَمع بَووئیم بُریم قَلِه ». مِن رو به وِه دگاردونیمِه که « الان که نَوونِه، قَلسَری وَچون اِجماع کَشِننِه اُ اِم جِه جَنگ کَفِننِه، بِلّا اِت کَم شو روز هِدِه بُرِه، اِسا بُریم». مِن اُ مصطفی بُردمِه چِشمه ‏سَر اُ وَچون همِهء سَر جَمع بَویئِه اُ هِوا هِم تاریک بَویئِه.

من هم شال کلاه کردم و رفتم بیرون منزل. به محض اینکه من و مصطفی روبرو شدیم، نه احوالپرسی و نه هیچی، گفت: «داود! امشب روستای قلعه عروسی هست. می گویند برجی لوطی هم هست… بیاییم جمع شویم و برویم روستای قلعه». من به او گفتم که «الان که نمیشه، بچه های قلعه جمع شده و با ما درگیر می شوند. بگذار کمی هوا تاریک شود، بعد برویم». من و مصطفی رفتیم چشمه سر و دوستان هم جمع شدند و هوا هم تاریک شد.

تِلای دِم که کالی بوردِه نَشیئِه، اِما قَلِه وَری جِر بَویمِه. اِسا پِتِه پیشتِه با تَرس اُ لَرز شُومبِه. قَبرِستونی رِه که رَد هاکاردمِه اُ اِت ‏دَشت هِدار که بَرِسیمه، بَدیمه لوطی ساز بَزِن رِه شروع هاکاردِه. اِما هم جُرأت نَکاردمِه اِت دَفه جِلو بُوریم. اِتتا کَمِه رِداری هاکاردمه تا لوطیء دور اُ وَر شِلوغ بَوُوئِه. اِسا لَس‏ لَس تَن هِکِتمه. بدیمه که لوطی ساز زَندِه اُ کَمونچِه اُ آکاردِئون اُ دِسَرتوکِن اُ دَمبِک رِه رُشِننِه چِه جَور. مَردِم، زن اُ مرد، قَلسَری اُ پایین‏دی اُ بالادهی هم اونجه دَرننِه.

همینکه دم خروس به لانه وارد شد و نشد (اصطلاحی بالادهی و کنایه از گرگ و میش هوا در غروب است)، ما به سوی روستای قلعه سرازیر شدیم. حالا ما پس و پیش یکدیگر و با ترس و لرز می رویم. از قبرستان که گذر کردیم و به اِت دشت (بین بالاده و قلعه) که رسیدیم، دیدیم برجی لوطی ساززدن را شروع کرده. ما هم جرأت نمی کردیم که یکبار به مراسم عروسی وارد شویم. کمی معطلی کردیم تا جمعیت دور و بر برجی لوطی بیشتر شود. حالا آرام آرام نزدیک شدیم. دیدیم که لوطی دارد ساز می زند و کمانچه، آکاردئون، تنبک دوقلو و دمبک می نوازند. مردم از زن و مرد، قلعه سری و پایین دهی و بالادهی نیز آنجا هستند.

نَدومبِه کِنِه عَروسی بیئِه اُ کِنِه حیاط دِلِه بیئِه اُ مَردِم هِم دورتا دور حیاط اِستاوینِه اُ چَن تا گَت گتا وِه لَمِه بِنه تَنِک هاکاردنِه اُ وِشون هم قَیلُن کشینِه. چَن تا مَشعَل اُ چراغ موشی هِم سُو بیئِه اُ حیاط رِه سُو دینگُئِه. حیاطِ گوشِه اِتتا خُوردی لَتِه داشتِه کِه پَرچین اُ لُش داشتِه اُ وِنِه دِلِه اِتتا هَلی ‏دار داشتِه. اِتتا چَن تُم که بُگذِشتِه، جمعیت ویشتِه جَمع بَوینِه.

نمی دانم عروسی کی بود و مراسم در حیاط کی برگزار می شد و مردم هم دورتا دور حیاط ایستاده بودند و برای چند نفر از بزرگان، نمد پهن کرده بودند و آنها هم قلیان می کشیدند. چند تا مشعل و چراغ پیه سوز هم روشن بود و نور حیاط را تامین می کرد. گوشه حیاط باغچه کوچکی وجود داشت که پرچین و دری چوبی (بافته شده با شاخه های نازک) داشت و درون باغچه، یک درخت آلوچه داشت. کمی که گذشت، جمعیت بیشتر شدند.

بَرجی لوطی بِمو وَسِط اُ جمعیت همه بِستا بوینِه. بَرجی لوطی باهوتِه «الان خوامبِه تیآرت دَر بیارم». برجی لوطی خادِش چَپون بَویئِه اُ آقای کلانتری خادا بیامِرز زمین دار اُ اِرباب بَویئِه. بَرجی لوطی بُردِه اِرباب پَلی اُ باهوتِه «خوامبِه تِنِه زمین ره گوسپِن چِرا وِه اِجارِه هاکُنِم». اِرباب دَست جِه قَلِه پِشت وَری رِه نِشون هِدا اُ باهوتِه « این زَمینا تا چِش کار کاندِه مِنِه هَستِه اُ خاشِه گوسپِن رِه بِتوندِه هَر کاجِه بِچاردونی».

برجی لوطی آمد وسط میدان و جمعیت همه ساکت شدند. او گفت « الان می خواهیم نمایش (تئاتر) انجام بدم». برجی لوطی نقش چوپان را بر عهده گرفت و آقای کلانتری خدابیامرز هم نقش زمین‏دار و ارباب را بر عهده گرفت. برجی لوطی نزد ارباب رفت و گفت «می خواهم زمین شما را برای چرای گوسفندانم اجاره کنم». ارباب با دستش به منطقه «قلعه پشت» اشاره کرد و گفت « این زمین ها تا چشم کار می کند، مال منست و تو می توانی گوسفندانت را هر کجا خواستی بچرانی».

وِشونِ قِرار مِدار تِموم بَویئِه اُ بَرجی لوطی بِموئِه جمعیت وَری اُ باهوتِه «مِن چَن گوسپِن خوامبِه». اِما بالادی وَچُن که دیگِه دِلِر بَهیویمِه، هِرِستامِه اُ بوردمِه چَپون پَلی که وِنِه گوسپِن بَووئیم. چَپون اِگباردِه گِردِن رِه زَنگ اُ تال دینگو. یِتا ره سَگ هاکاردِه اُ اِتتا که وِنِه قَد بِلِن‏ تِه بیئِه رِه خَر هاکاردِه اُ وِنِه پِشت خارجین اُ بار بِهشتِه. بَعد شروع هاکاردِه گوسپِن رِه تِرِه هاکاردِن که بَورِه چِرا. اِما هِم کِه گوسپِن بیمی تَلِه کاردمِه اُ سَگ هم تَک تَک لو کاردِه اُ خَر هم عَرعَر هاکاردِه. اِسا مَردِم همه خَندِه کاردنِه.

آنها برای اجاره زمین قرارهایشان را گذاشتند و برجی لوطی به سوی جمعیت آمد و گفت « من چند تا گوسفند می خواهم». ما بچه های بالاده که دیگر احساس غریبی نمی کردیم، از جایمان بلند شدیم و رفتیم کنار چوپان که گوسفندش شویم. چوپان گردن برخی را زنگ کوچک و بزرگ انداخت و یکی را هم بعنوان سگ گله انتخاب کرد و یکی که قدش بلندتر از بقیه بود را بعنوان الاغ گله انتخاب کرد و بر پشتش خورجین و بار گذاشت. سپس گله گوسفند را به چرا برد. ما هم که گوسفند بودیم بع بع می کردیم و سگ هم عوعو و الاغ هم عرعر می کرد. حالا مردم همه خنده می کنند.

چَپون اِما رِه اِتتا کَش مِدون دِلِه دورچرخ هِدا که مَثلا اُ هِدا. بَعد اِتتا کَمِه لَس هِدا تا دَم بَزنِه. برجی لوطی هم گوسپنِ کِنار لَمچوقا رِه خر پِشت جِه بِنِه بِهِشتِه اُ یِگ‏تَنگ هاکاردِه اُ لِه بورده. اِسا هَر چَن دَیقِه اِتتا کَللی دِنِه اُ «های‏سگ بَهیر» گونِه. اونی که سگ بیئِه اتا لو کاردِه.

چوپان ما را یک بار دور میدان گرداند که مثلاً به گله آب داده. سپس حرکت گله را کمی شل کرد تا استراحت کند. برجی لوطی لمچوقا (شولای نمدی) را از روی خر بر زمین گذاشت و روی آن یک وری دراز کشید. حالا هر چند دقیقه یک بار صدای هشدار برای سگ گله سر می دهد و آن نفری که سگ بوده، یک بار عوعو می کرد.

هَمینتی که دَمدَرخات بیمی، چَپون لَمچوقا رِه کِنار بِهِشتِه اُ هِرِستا. شیش رِه بَهیتِه اُ گوسپِن رِه رُش هِدا اُ تِرِه هاکاردِه اُ لَس لَس اِما رِه بَوردِه لَتِه وَری اُ لُش ره وا هاکاردِه اُ گوسپِن ره دَکاردِه لَتِه دِلِه که اِتتا هَلی ‏دار داشتِه اُ بَپِتِه هَلی وِنِه چِلِه تَن هِکشیئِه بیئِه.

همانطور که آرام بودیم، چوپان لمچوقا را کناری گذشت و از جایش بلند شد. ترکه را برداشت و گوسفندان را حرکت داد و آرام آرام به سوی باغچه برد و درِ پرچین را باز کرد و گوسفندان را درون باغچه برد که داخلش یک درخت آلوچه داشت و آلوچه های پخته هم از شاخه هایش آویزان بود.

بَرجی لوطی گوسپِن رِه بَوِردِه هَلی ‏دار بن. دوش ِ دُوشتوره رِه بِنِه بِهِشتِه اُ دست دِلِه رِه چند تا تُف بَزوهِه. بعد تورِ دَستِه رِه دِ دستی دِماستِه اُ دِ تا لِنگ رِه هَلی ‏دارِ پَلی پَسُ پیش بِهِشتِه اُ بِنا هاکاردِه هَلی‏ دار رِه تورپِشتی بَروشتِن تا مثلا هلی ‏دار رِه لِه بَدِئِه. چَن تا تور که بَزوهِه هَلی همه بِنِه دَکلِستِه اُ اِما هم که هَلی‏ دارِ بِن دَویمی اُ اَمِه دِل هِم هَلی بَخاردِن وِه بِ طاقتی کاردِه، اِت دَفِه هَلی‏ کوهِن هاکاردمِه اُ هِدِه رِه سَر دَخاتمِی اُ هَلی رِه با وِنِه وَلگ اُ گِل پِتی خاردمِه. اِسا جمعیت خَندِه کاننِه چِجور.

برجی لوطی گوسفندان را زیر درخت آلوچه برد. توبره را از دوش بر زمین گذاشت و کف دستانش تف کرد. سپس دسته تبر را با دو دست گرفت و پاهایش را در کنار درخت عقب و جلو گذاشت و شروع کرد با پشت تبر به تنه درخت آلوچه زدن. (البته طوری که درخت آسیب نبیند). چند ضربه که زد تمام آلوچه ها بر زمین ریخت و ما هم که زیر درخت آلوچه بودیم و دلمان برای آلوچه خوردن بی تابی می کرد، یک باره حمله بردیم و روی سر و کول هم افتادیم و آلوچه ها را با برگ و خاک می خوردیم. حالا جمعیت چه جور هم خنده می کنند.

هَمینتی که دَویمِه هَلی خاردمِه، چِشمِت روزِ بَد رِه نوینِه که اِت‏دَفِه بَدیمِه یِتتا پیرزِنا (که اِتتا از رَفِخای بَرجی لوطی بیئِه اُ زَنونِه رَخت دَکاردیئِه) لَتِهءِ لُش رِه وا هاکاردِه اُ جُوز بکاردِه بِمو لَتِه دِلِه. اِسا وِنِه دست اِتتا دَسچو که هَمینتی وَچونِ کَلِه پیک رِه رُشِنِه اُ نِفرینگ کاندِه که « شِمه گوشت رِه سِیِم خانِه در هاکُنِن…. مِنِه لَتِه لِتکا رِه نابود هاکاردنِه ». اِسا وِه هر چُویی که زَندِه اِما اِتتا آخ گومبِه اُ هَلی اَمِه گلی دِلِه گیر کاندِه اُ پِخ ‏پِخ کالِش کامبِه.

همانگونه که سرگرم خوردن آلوچه بودیم، چشمت روز بد را نبیند که یک دفعه دیدیم یک پیرزن (که از همکاران برجی لوطی بود و لباس زنانه پوشیده بود) درب باغچه را باز کرد و با حالتی برافروخته آمد داخل باغچه. حالا در دستش چوبدستی هست که بر سر و روی و پشت ما می زند و نفرین می کند که « گوشت ‏تان را در مراسم ختم صاحب ‏تان خیرات کنند …. باغچه مرا نابود کردید» حالا او هر چوبی که بر ما می زند ما یک آخ دردناک می گوییم و آلوچه ها در گلوی ما گیر می کند و سرفه می کنیم.

چَپون که بَدیئِه پیرزنا بِمو وِنه گوسپِندا رِه چُو جِه زَندِه، جِلو بِمو اُ داد اُ بیداد هاکاردِه که « چِوه این زِوُن بَسته ها رِه زَندِه؟ ». بعد بِنا هاکاردِه وِه رِه سَرتو هاکاردِن که « تِه مِنِه گوسپِن رِه چِکار دارنِه؟ وِشونِ دَست لِنگ رِه بِشکِنی … مال بِصاحاب که نیئِه!  مِن این زَمین رِه اِجارِه هاکاردمِهُ وِنِه اِختیار رِه دارمِه تا یک کِشت، خاش مال رِه اینجِه بِچاردُنِم. مِن شومبِه تِن دَست شِکایت کامبِه ….».

چوپان وقتی دید پیرزن گوسفندانش را می زند جلو آمد و داد و بیداد کرد که «چرا این زبان بسته ها را می زنی؟» سپس پیرزن را سرزنش کرد و گفت که «تو گوسفندان مرا چکار داری؟ دست و پایشان را شکستی … این گوسفندان بی صاحب که نیستند!  من این زمین را اجاره کردم، اختیارش را دارم تا زمان کِشت بعدی، گوسفندانم اینجا چرا کنند. من از دست تو شکایت می کنم ….».

پیرزِنا هِم بِنا هاکاردِه چَپونِ ریش کِتار رِه جَنگ بِدائِن اُ هَمینتی نفرینگ کاندِه. چَپون پیرزِنا ره باهُوتِه « بِرو بُوریم اِرباب پَلی هارشیم چِه وِه مَردم ِ زمین رِه مِرِه اِجارِه هِدا ». چَپون، پیرزِنای بال رِه دِماستِه اُ دیم بِه اِرباب بَوِردِه. اِسا این مِیون اِما هِم هَلی رِه خارمِه. اُونچی که خارمِه اُ اُونچی رِه خاش جیب اُ شِلوال پِسُن کامبِه.

پیرزن هم شروع کرد به ریش و دهن چوپان فحش دادن و پشت سر هم نفرین می کند. چوپان به پیرزن گفت «بیا برویم پیش ارباب تا ببینیم چرا زمین مردم را به من اجاره داده». چوپان بازوی پیرزن را گرفت و به سوی ارباب برد. حالا این وسط ما همچنان آلوچه می خوریم. آنچه می خوریم و آنچه در جیب شلوارمان جا سازی می کنیم.

اِرباب اِتتا چُوکاندِه سَر نیشتیئِه اُ وِنه جِلو سینی دِلِه چایی اُ میوِه دَرِه اُ اِتا اِتا خارنِه اُ پول اِشمارنِه. چَپون دیاری جِه وَنگ هِدا: « ها اِرباب ها اِرباب »! اِرباب هِم جِباب هِدا کِه چیشیئِه چِه خَوِرِه؟ چَپون باهُوتِه « این پیرزَنی چیشی گونِه؟ گونِه این زَمین کِه مِرِه اِجاره هِدائِه مِنِه هَستِه ». پیرزِنا تا بُردِه گَپ بَزنِه، اِرباب خاش جا جِه نیم خیز بَویئِه اُ باهُوته « وِه بِخاد کاندِه. زمین مِنِه هَسته اُ قِواله دارمِه».

ارباب بر روی کنده چوب (بجای صندلی) نشسته بود و درون سینی جلویش چای و میوه هست و دانه دانه میوده می خورد و پول هایش را می شمارد. چوپان از دور صدا زد: «آهای ارباب آهای ارباب». ارباب هم پاسخ داد که «چی شده چه خبره؟» چوپان گفت: «این پیرزن چی میگه؟ میگه این زمینی که بمن اجاره دادی مال منه». پیرزن تا خواست حرف بزند ارباب از جایش نیم خیز شد و گفت «او بیخود کرده. زمین مال منه و سند هم دارم»

پیرزِنا که بَدیئِه اِرباب وِنِه سَردَمِه رِه بَوِرده، چَپون اُ اِرباب ریش کِتار رِه جَنگ بِدا. چَپون که بَرجی لوطی بیئِه، رو به اِرباب باهوتِه « اِرباب جان! مِن اینا رِه نَدومبِه … هارِش اَگِه بِتوندِه این پیرزَنی رِه قانع هاکُنی خا چِه بِتتر… یا نا وِه رِه بیمسُنِن … یا وِنِه گی رِه بَخور وِن سَر رِه بَکِش» . جمعیت اِت دَفِه خَندِه جِه مُنفَجِر بَویئِه … اِرباب هِم بَرجی لوطی رِه دِمبال هاکاردِه تا وِه رِه َبزنِه. بَرجی لوطی هِم بِموئِه اَمِه پِشت، پِناه هائیتِه اُ مِجلِس هم هُوجُولـلِه بُوجُولـلِه بَویئِه اُ وِنِه تیآرت تِموم بَویئُه. اِما هم تَن اُ پِه جِدو جِراحت اُ اَمه جیب اُ پِسُن هلی دَزوئِه تاریکی دِله بالاده وَری دست بُ بَند بَویمِه.

پیرزن که دید ارباب حالش را گرفته و نگذاشت حرف بزند، ریش و دهن ارباب را فحش داد. چوپان که برجی لوطی بوده، به ارباب گفت: «ارباب جان! من این حرفها را نمی دانم …. ببین اگه می تونی پیرزن را قانع کنی که چه بهتر … یا اگه نمی تونی قانعش کنی، ادبش کن … یا گُـهش را بخور و او را تربیت کن» جمعیت یک دفعه از خنده منفجر شد … ارباب هم برجی لوطی را دنبال کرد تا او را بزند. برجی لوطی هم آمد پشت ما قایم شد و مراسم همهمه و شلوغ شد و تئاترش به پایان رسید. ما هم با تنی زحمی و با جیبی پر از آلوچه، مسیر سر بالایی به سوی بالاده را پیمودیم.

                                                                                   ***

اَره جان شِمه بِلارم. اُون گادِراءِ عَروسیا اینتی بیئِه اُ اَمه دِل خاشی خِلِه بیئِه اُ هَمِش خَندِه خاشالی بیئِه.

آری قربان شما شوم. آن روزگاران مراسم عروسی این گونه بود و دلخوشی زیاد و همیشه خنده و شادی بود.

                                                                                   ***

راوی: زنده ‏یاد مشدداود چهاردهی

بازگویی: یوسف چهاردهی، زمستان ۱۳۹۸

بازنویسی و ویرایس و داستان پردازی و برگردان به فارسی: عین‏ اله آزموده چهاردِه

زبان: گیلکی مازندرانی/ روستای بالاده/ بخش چهاردانگه/ ساری

authorنوشته: انجمن فرهنگی سادوا dateتاريخ : ۲۰ دی ۱۳۹۸
entry نظرات دیگران در مورد این مطلب
اکبر امامی نوه دختری مرحوم میرتراب گفت

با عرض سلام وارادت خدمت دایی عزیزم و دست مریزاد و خسته نباشید خدمت آقای آزموده عزیز که با پدید آمدن برنامه های جانبی (پیام رسان های مختلف) همچنان برای برقرار ماندن این سایت تلاش می کنند.
داستان جالب و شنیدنی بود هر چند که بزرگان ما هم از این روایت ها برایمان بازگو کرده اند ولی این داستان بخاطر اجرای نمایش قشنگش خیلی برایم جالب بود.
باشد که چنین داستانها و روایاتی که از بزرگان خود داریم را اینگونه بیان کنیم (به زبان محلی) که بیشتر در دل و روح و جانمان ماندگار باشد.
خداوند مشد داوود دایی ره بیامرزه.
باز هم تشکر از دایی یوسف عزیز بخاطر بازگو کردن چنین داستان قشنگی، انشااله برقرار و پایدار باشید.

سادوا: جناب آقای امامی درود و سپاس از شما. امیدوارم شما هم داستان ها و خاطرات قدیمی بزرگانتان را بنویسید و برای ما بفرستیدد تا در سایت سادوا منتشر کنیم.
ب ااحترام. آزموده