تبلیغات
دسته بندی موضوعی مطالب
- آگهی و اطلاعيه
- انجمن، سایت و سامانه سادوا
- بزرگان و نخبگان
- بیرون از بالاده
- بیرون از دوسرشمار
- تاریخ بالاده + طایفه ها
- تصویر و عکس
- خبر و گزارش
- داستان، شعر، موسیقی
- درگذشتگان
- دیدار و نشست
- سنت ها و آئین ها
- سپاس و شادباش
- شهدا
- شورای اسلامی
- طنز و خنده
- عمومی
- فراخوان و درخواست
- مقاله و یادداشت
- منطقه دوسرشمار
- موفقیت
- نقد و نظر
- همایش های فرهنگی
- ورزشی
- پایگاه بسیج
- پيشنهاد
- چهره مردم بالاده
- کوهنوردی و طبیعت گردی
- گفت و گو، پرسش
- یاد و خاطره
- یاغیان قدیم
آخرین نوشته ها
- گزارش تصویری سومین جشنواره هَلی تِرشی بالاده- بخش نخست
- برگزاری سومین جشنوار هلی ترشی مازندران در بالاده
- از تروجن تا قله شاهدژ بالاده
- صرف نوعی خاص از فعل ماضی ساده در زبان مردم بالاده
- گزارش دومین نشست گردشگری و جشنواره هلی ترشی در بالاده
- معلمان بالاده، از گذشته تا امروز
- گزارش نشست گردشگری بالاده ۱۴۰۳/۰۱/۳۱
- دعوت به همکاری در زمینه معرفی بالاده به عنوان روستای هدف گردشگری
- انتخاب روستای بالاده به عنوان روستای هدف گردشگری
- دختر لَمچوقاپوش / داستانی واقعی از بالاده/ نوشته محبوب توبه بالادهی
لینک دوستان
آمار
پس از گدشت نزدیک به ۶۰ سال، وقایع روزگار کودکی را هنوز کم و بیش به یاد دارم. حتی وقتی که در گهواره بودم و با زنگوله هایی که از دسته اش آویزان بود بازی می کردم را بیاد دارم و یا مثلاً وقتی خواهر بزرگم که سه سال از من بزرگتر بود مرا از گهواره بیرون می آورد و قندداغ یا چای شیرین سرد شده (که خیلی هم بی مزه بود) را به زور یکی دو استکان به من می خوراند را به یاد ارم و هنوزم در یادم مانده که استکان های کوچکی که چند جایش لب پریده بود و بعضاً لب مرا کمی خراش می داد و از لبم خون می آمد، را به خوردم می داد.
به یاد دارم در آن سال ها، آرد بسیار کمیاب بود و اگر هم پیدا می شد «گیرا» بود، یعنی پس از خوردن تکه ای نان مثل آدم تریاک خورده، گوشه ای تمرگیده می شدیم. خواهرم با هم سن و سالهایش بازی می کرد و در هنگام بازی کردنشان اگر بیدار می شدم، هنوز آثار گیرایی نان در سرم بود و تا مدتی بعد سرگیجه داشتم. علتش این بود که بعضی از خوشه های گندم فاسد و سیاه می شدند و چون قابل جداسازی از گندم سالم نبودند، وقتی بصورت مخلوط آسیاب می شدند پس از مدتی آرد هم فاسد می شد. به خوشه های سیاه «چِچِم» می گفتند که در واقع نوعی آفت گیاهی گندم زارها بود.
از آنجایی که بازیگوش و شیطان بودیم و خانه ما هم در بالا محله ی بالاده بود، با یک دور و چرخ زدن در زورسَرون چهاردِه محله و یا پشت حمام قدیمی و چند جای دیگر، با بچه های هم سن و سال بازی «سِنه مَعلّق کا» می کردیم. این بازی بدین گونه بود که دستها را روی سینه گذاشته و با جمع کردن پا، از پشت به سمت بالا با یک طرف صورت پشتک می زدیم. ما کودکان و نوجوانان آن روزگار که اکثراً آب بینی مان جاری و همیشه سرما خورده بودیم و به ما «سِکِن» (دماغو) می گفتند و گِلِس (آب بزاق دهان) هم از گوشه لب هایمان آویزان بود، با هم مسابقه می دادیم و هرکس بهتر مُعَلّق و پشتک میزد، برنده بود. وقتی معلق می زدیم سوراخ های دماغ و لب و صورت ما پُر از پِهِن پوسیده گاو و اسب (گوزُور و اسب زُور) می شد. ما هم با یک دست کشیدن از سر آستین پیراهن و کت – آن هم کتی بزرگتر از قد و قواره خود که نمی دانیم از کجا تهیه می شد و می پوشیدیم و یا احیاناً از برادر بزرگتر به ما ارث می رسید – گرد و خاک پِهن را از سر و روی خود پاک می کردیم. علت اینکه «زورسَرون» را برای پشتک زدن انتخاب می کردیم بخاطر وجود پِهِن یخ زده در زمستان بود که زمینش خیلی نرم بود و وقتی به زمین میخوردیم دردمان نمی آمد.
«پیرشِکوه خاله» (نامش در شناسنامه شکوفه بود) زنی مهربان بود و تمام فصول سال را در بالاده آنهم بالامحله و نزدیک «سه چشمه» (سیوچشمه) که در زمستان شاید تا شعاع ۱۰۰ متری اش کسی در آنجا ساکن نبود، روزگار می گذراند. دو پسر داشت که روح الله و اکبر (معروف به شِکواکبر) نام داشتند و شاید من روح الله را دو سه بار دیده باشم و اکبر را همیشه می دیدم. روح الله تمام سال را در دشت مازندران ساکن بود ولی اکبر هر سال کوه (منظور بالاده) و مازندران می کرد.
او فرزندانش را که تنها یادگار شوهر خدا بیامرزش مشد ابراهیم دهبندی بودند، خیلی دوست داشت و عاشق آنها بود. هرگز نشنیده بودم که از آنها گله مند باشد. حتی روح الله را اگر دو سه سال نمی دید، فقط دلتنگی می کرد ولی اصلاً گله مند نبود. می گفت حتماً کارشان زیاد بود که به من سر نمی زنند.
پسرانش بارها به او گفته بودند که در پاییز و زمستان به دشت مازندران بیاید ولی او راحت تر بود تا زمستان های بسیار سخت را آن هم تنها در بالامحله بالاده ساکن باشد و مزاحم زندگی فرزندانش نشود. همیشه تعدادی مرغ و خروس داشت که دلمشغولی اش و هم چنین تامین غذایش بودند. خانه اش دو تا اتاق تو در تو داشت با دیواری به ضخامت بیش از یک متر که از سنگ و گِل چیده و بامش هم کاهِگلی بود. در زمستانها که برف زیادی می آمد پیرشکوه خاله پشت بامش را به تنهایی از برفها پاک میکرد و سالی یکی دو بار هم اطراف پشت بام و دیوار خانه اش را لولوبند می کرد که مخلوطی از پِهن گاو و خاک اُکر بود که از گِلچارون نزدیک خانه اش بدست می آورد. پیرشکوه خاله چون دختر نداشت، خودش و یا عروسش (همسر اکبر) «گِل گوگی» درست می کردند و تعمیر و تزیین دیوار خانه را انجام می دادند و «دست ایندو» می کردند. برای تنوع و تزیین بهتر، ورودی خانه و داخل آن را با نقش های هندسی ساده که بیشتر شبیه به پله بود انجام می دادند. در آن روزگار یعنی دوران کودکی ام تازه تکیه بالاده را مرحوم حاج حسن دهبندی ساخته بود و پوشش بام آن از حلب بود که تنها بام حلبی بالاده بود و تا الان هم هنوز هست و فقط چند بار تکیه و حلب بامش توسط حاج علی دهبندی کوچکترین فرزند آن مرحوم تعمیر و یا تعویض شده است.
در سنین کودکی ام، روح الله هنوز ازدواج نکرده بود و به قول خانم ها کمی کیوونی (کدبانو) بود. چون تنها زندگی می کرد، غذا پختن و لباس شستن و سایر کارهای زنانه خانه را خودش انجام می داد و اگر یک موقعی بالاده می آمد، خانه مادرش را تمیز و مرتب می کرد و هیزم مصرفی سالانه اش را از جنگل و با اسب می آورد.
خانه ما در همسایگی «پیرشکوه خاله» در بالاده بود و رفت و آمد ما خیلی گرم و همیشگی بود. یکی از روزها از آقای اکبر دهبندی پسر کوچک پیرشکوه خاله در خصوص زندگی مشترک شکوه خاله با شوهرش پرسیدم. هر چند من از کودکی می دانستم شکوه خاله و شوهرش فامیل پدر و مادر من هستند. اکبر خیلی چیزها یادش نبود و گفت که پدرم ۲۴ – ۲۵ ساله و مادرم ۱۸ – ۱۹ ساله بودند که با هم ازدواج کردند. یکسال پس از ازدواج، روح الله و ۲ – ۳ سال بعد از آن هم من بدنیا آمدم. متاسفانه دیری نپایید که پدرشان مشدابراهیم به رحمت خدا رفت و بچه ها یتیم شدند و هرگز حضور پدر را در زندگی احساس نکردند. اکبر اصلاً به یاد ندارد که پدر چه شکل و شمایلی داشت و روح الله هم خیلی کم از چهره پدر به یادش مانده بود.
مادر جوان که چندان بهره ای از زندگی مشترک با مشدابراهیم نبرده بود (چرا که شوهرش در سن کمتر از ۳۰ سالگی از دنیا رفت)، با دو بچه و بدون شوهر کمر همت به ادامه زندگی فقیرانه اش بست و با مصائب و گرفتاری های فراوان این دو پسر را بصورت آبرومندانه ای به ثمر رساند.
پیرشکوه خاله از آغاز زندگی اش با مشدابراهیم تا ۳ – ۲ سال قبل از فوتش در تمام فصل های سال در بالاده زندگی می کرد. از آنجایی که در سال های آخر زندگی اش پشتوانه چندانی نداشت و بیمار هم شده بود، پسرهایش با خواهش و تمنا وی را به دشت مازندران بردند. ایشان تا هنگام مرگش نزد روح الله که در روستای نوذرآباد در نزدیکی زاغمرز بهشهر زندگی می کرد، ماند تا اینکه حوالی سال ۱۳۷۰ درگذشت و در قبرستان زاغمرز به خاک سپرده شد تا اقوامش که بیشتر در روستای یکه توت و زینوند و …. ساکن هستند برایش فاتحه ای بخوانند.
روزگار کودکی ما همیشه پر بود از خاطرات تلخ و شیرین و جست و خیز و گشتن در محل و بازیگوشی. هر وقت گرسنه می شدیم و یا والدینم با برادر بزرگترم – که ۸ – ۷ سال از من بزرگتر بود و خیلی هم کاری بود – به دروی غله (گندم و جو ) و یا برای جمع آوری هیزم به جنگل می رفتند و در خانه ما کسی نبود، راه خانه پیرشکوه خاله را پیش می گرفتیم. او به ما بسیار علاقه و لطف داشت. بعضی مواقع برای ما خیلی تشریفات قائل می شد و مخصوصاً سال هایی که من پس از یک دوره بیماری سخت ۶ – ۵ ماهه به بالاده رفته بودم هر وقت به خانه باصفایش می رفتم، چای و تنقلات و در بیشتر اوقات با نیمرو مرا مورد لطف خود قرار می داد.
از آنجایی که پدر و مادرم شدیداً به پیرشکوه خاله علاقمند بودند و خیلی مواقع اگر مادرم به صحرا نمی رفت، پیرشکوه خاله حتماً می بایست به خانه ما بیاید و اگر موقع ناهار می شد و ایشان نمی آمد، ما وظیفه خود می دانستیم قبل از اینکه مادر بگوید سراغش برویم و ایشان را بیاوریم؛ چون غالباً او شکم ما را سیر می کرد. هرگز به یاد ندارم پیرشکوه خاله با رفتن ما به خانه اش بی اعتنایی کرده باشد. موقعی که ایام کوچ پاییزه ما به دشت مازندران نزدیک تر می شد مخصوصاً ۵ – ۴ روز آخر قبل از رفتن، از صبح تا غروب منزل ما بود و هنگام کوچ خدا می داند که در خانه ما چه غوغایی بود. ما بچه ها گریه می کردیم و مادر بعضی اوقات با ما بچه ها همدردی می کرد و او هم با گوشه چارقد سفید (وال) اشک چشمهایش را پاک می کرد. مادر بعضی وقت ها ما را دلداری می داد و گاهی خودش هم دلتنگی می کرد. گاهی هم که پیرشکوه خاله با مادرم تنها می شدند، آنها هم از فراق هم گریه می کردند.
وقتی سپیده صبح روز رفتن ما به مازندران سر می زد و با پیرشکوه خاله خداحافظی می کردیم، اشک همه ما جاری می شد و با هر قدمی که به سوی دِکِلسَر (به سوی شمال بالاده) بر می داشتیم، بر می گشتیم تا او را ببینیم که همچنان یکه و تنها زیر درخت گردوی کهنسال در کنار سه چشمه (سِیو چشمه) ایستاده و ظرف کوچک مسی در دستش هست که لحظاتی قبل آب آن را برای سالم رسیدن به مقصد پشت سر ما ریخته بود. همیشه تا موقع کوچ بهاره و برگشتن دوباره به بالاده دلتنگ و دلواپس اش بودیم و در منزل ما همیشه ذکر خیر شکوه خاله بود.
هر وقت می خواستیم تنقلات مادر را که در صندوق بود، به میل ایشان و با دستان خودش بیرون بکشیم به یاد پذیرایی شکوه خاله و دَله گی خودمان می افتادیم و به مادر می گفتیم: «اگر شکوه خاله الان اینجا بود، نمی گذاشت ما شب چره نخوریم» و مادر هم با یاد مهربانی شکوه خاله، خواسته ما را برآورده می کرد.
شکوه خاله آنقدر آهسته و با احتیاط راه می رفت که هرگز صدای پای او را (که همیشه کفش کَلوش می پوشید)، نمی شنیدیم و مانند روحی مهربان وارد خانه می شد. او هم دریافته بود که اگر نهایت احتیاط را نکند نه تنها سلامتی خود را از دست می داد، بلکه سربار بچه هایش می شد. این بود که با آرامش راه می رفت، طوری که ناگهان متوجه می شدی کسی وارد خانه شده، بدون اینکه صدایی را شنیده باشی! و ما بچه ها با خوشحالی تمام به سویش می دویدیم و در آغوش پرمهرش جای می گرفتیم تا شاید نخود و کشمش و سنجد و یا انجیر خشکه ای از جیب جلیقه سیم پوش سکه دوزی شده اش نصیبمان شود.
شکوه خاله ابروانی بلند و اندکی خمیده و کمانی داشت و صورتش کشیده و چانه اش قدری پیش آمده بود. چون دندان نداشت، اگر بچه ای برای بار اول او را می دید شاید می ترسید! زیرا چهره اش به نظر مرموز می آمد؛ ولی وقتی لبخند به لبانش می نشست، تازه از آن حالت در می آمد و آنگاه متوجه می شدی که چقدر مهربان، شریف، بزرگوار و مستغنی است. واقعاً انگار محبت را برایمان می کاشت تا مهربانی درو کنیم.
در سال های ۴۹-۱۳۴۸، من دانش آموز دبیرستانی بودم و خانه ما هم مانند خانه بیشتر مردم بالاده یک اتاق و یک «دَریمخانه» (اندرونی) داشت. دریمخانه در ته اتاق بود که معمولاً درب کوچکی هم داشت و نوع ساختش به گونه ای بود که هوایش بخاطر جریان نداشتن، سردتر از اتاق بود و معمولاً مواد غذایی مثل لاک نان (تغار بزرگ چوبی)، پنیر داخل خیک (مشک) و گوشت قابرمه شده (تفت داده شده با روغن حیوانی) که در دیگ مسی ریخته می شد را در آن می گذاشتند تا چند روزی بیشتر سالم بماند.
بخاطر بیماری شدید قلبی که از سن ۱۷ – ۱۶ سالگی به آن مبتلا بودم، فامیل به خانه ما رفت و آمد داشتند و از شکوه خاله خواهش می کردم که ناهار را در منزل ما بمانند. یک روز که شکوه خاله در منزل ما بود «چُو کِلی تِک» (کلید چوبی) و کلید فلزی را از او گرفتم و به خانه اش رفتم. هر چند بازکردن درِ خانه شکوه خاله، خود داستانی داشت و اول می بایست با کلید، قفل و زِلفین (حلقه ای با زنجیر بر چارچوب در خانه) را باز کرده و بعد «چُو کِلی تِک» را با مهارت خاصی داخل «چو کلی مار» (قفل چوبی ساده) می رفت. اما هر چه تلاش کردم نتوانستم از «چو کلی تک» استفاده کنم و در باز نمی شد تا اینکه شکوه خاله را از خانه مان آوردم تا در را باز کند و او به راحتی و با یک حرکت در را باز کرد و نگاهی به من کرد و لبخند زیبای خود را به عنوان یک کاربلد به رخ من کشید، طوری که ناراحت نشوم.
همه خانه های قدیمی و معمولی بالاده به جز خانه هایی که دارای دروازه و حیاط بودند، سوراخی نامنظم به شکل دایره داشتند که دست افراد تا نزدیک آرنج وارد آن می شد و با «چُو کِلی تِک»، «چو کلی مار» را باز می کردند. البته چنین طرحی بیشتر برای امنیت خانه ها از هرگونه دستبرد ساخته می شد. چو کلی تک، کلید چوبی بود که انگار یک « ب » را به « ا » وصل کرده باشند. البته چوب عمودی بلندتر و چوب افقی کوتاهتر بود و در انتهای آن چند دندانه خاص داشت که هر خانه با خانه های دیگر متفاوت بود.
کف خانه شکوه خاله با نمدهای ساده و پرک دار فرش شده بود و روی تاکوهای اتاقش (تاقچه های دیوار) یک چراغ موشی قدیمی و چند تا ظرف مسی کوچک وجود داشت. کنار اجاقش که همیشه تکه ای هیزم داخل آن روشن بود، یک دیزندون فلزی (سه پایه) و یک ماشِه بلند (انبر آتش گیر) هم بود که آتش را با آن جابجا می کرد و غذایش را همیشه روی همین اجاق می پخت و دودش از لوجم (دودکش شومینه دیواری) به بیرون می رفت و یک کتری مسی کوچک هم کنار آتش و چای اش همیشه روبراه بود.
شکوه خاله پس از دم کردن چای، پِرزو سِفره (سفره سفید رنگ پشمی) دستبافت خودش را پهن می کرد و قندانی پر از قند و ظرفی پر از پنیر خیلی خوشمزه و کمی تلخ به رنگ نباتی یا استخوانی (که متاسفانه من بعلت بیماری قلبی فقط از بوی پنیر لذت می بردم) و نان تنوری محلی که بوی خوشی داشت و البته مطلقاً نمک هم نداشت، را روی سفره می گذاشت و گاهی اوقات که خیلی تحویلم می گرفت از صندوق چوبی (که پُر از حکاکی نقش و نگار و اتصالاتش با میخ چوبی بود) کشمش و بادام درختی و سنجد و مغز گردو و پسته و نخود و توت خشک و … بر سفره پرمهرش می گذاشت.
شکوه خاله روح بلندی به عظمت قله شاهدژ و قلبی به وسعت دشتهای گندمزار تِروک داشت که سخاوتمندی و بلند نظری اش همواره در زندگی ام یک خاطره وصف ناشدنی و نقطه عطف زندگیم بود.
در دوران کودکی ما، اکثر قریب به اتفاق مادران بالاده علاوه بر تربیت فرزندان، به مردان در امر دامداری و کشاورزی و سایر کارها کمک می کردند و معمولاً در هر خانه ای یک کِرچال (کارگاه کوچک بافندگی) وجود داشت که مادران ما با استفاده از پشم گوسفند و بز پارچه های پشمی مثل چوخا (کت)، پَشِلوال (شلوار)، گلیج (گلیم)، حمبام سری (گلیم کوچک مخصوص وسایل حمام)، پِرزو سِفره، چَم دِلِه (پاپیچ برای پوشاندن ساق پا)، گُوآل (جوال)، جوراب و دستکش و … می بافتند و هر زن بنا بر سلیقه اش نقش و طرح مخصوص به خود را داشت.
پس از چیدن پشم گوسفندان در بهار و پاییز، زنان پشم ها را به خوبی شسته و با «شونسَر» شادش می کردند (پشم ها را از هم وا می کردند). بَچکِلِستِن و شیش زدن و رشتن و پِلته کردن پشم کارهایی بود که در موقع بیکاری انجام می دادند و بعد بوسیله چَل، (چرخ نخ ریسی) نخی متناسب با بافتنی مورد نظر درست می کردند.
مادران ما نخ ها را به وسیله گیاهان طبیعی رنگ می کردند. چون رنگ کردن به روش سنتی بود پس بستگی به سلیقه خانم ها داشت که چقدر عمل رنگ کردن و تنوع رنگها را بلد باشند. اگر زنی سلیقه داشت و به قول معروف کدبانو بود و تعدادی ترکیب از رنگ ها را بلد بود، رنگ های بیشتری از گیاهان بدست می آورد حتی از پوست گردو (و پوست انار در دشت مازندران) بعنوان رنگ استفاده می کردند. گاهی بعضی از نخ ها در شهر در رنگ های محدود به شیوه خم رنگرزی موجود بود و زنان وقتی به شهر می رفتند از این مغازه ها نخ رنگ شده می خریدند. در آن روزگار روستاییان اعتقاد داشتند اگر چشم بچه ای پِت (لوچ) می شد، بچه را سر خُم رنگ ریزی می بردند تا با دیدن محتویات پُر رنگ داخل خُم بلکه چشمشان به حالت طبیعی برگردد. (خُم کوزه ای بزرگ و گِلی بود که حدود ۱۰۰ تا ۱۵۰ لیتر ظرفیت داشت).
صحبت از شکوه خاله بود که حرفم به درازا کشید و به خم رنگرزی رسید. یاد شکوه خاله و همه خاله ها و عمه ها و مادرهای بالاده بخیر و خدایشان بیامرزاد که برای بزرگ کردن آبرومندانه فرزندانشان خیلی زحمت کشیدند.
علی کاردگر بالادهی (فرزند زنده یاد کربلایی رحمان کاردگر) / بهار ۱۳۹۴
………………………………………………………………………..
سادوا: با سپاس فراوان از جناب آقای کاردگر عضو محترم شورای انجمن فرهنگی سادوای بالاده که با نگارش خاطرات زیبای دوران کودکی، یکی از زنان و مادران صاحب نام بالاده را برای نسل دیروز که پیرشکوه خاله را دیده بودند، یادآوری کردند و هم چنین برای نسل جوان که از طریق همین نوشته ها با گذشته نیاکان و بزرگان بالاده آشنا می شوند.
سایت سادوا از دریافت چنین خاطراتی استقبال می کند و چشم براه مطالب شما خوانندگان بالادهی به ویژه نسل جوان می باشد.
یکشنبه ۲۸ در تیر, ۱۳۹۴ @ ۲۳:۰۵
عرض ادب و احترام خدمت آقای کاردگر
ممنون از لطف جنابعالی بابت نگارش خاطره ای زیبا وهمچنین تشکر از بکارگیری الفاظ و لغات و جملاتی که شاید برای نسل امروزی بالاده کمی بیگانه باشد.
خداوند یارتان.
برای لذت بردن از این خاطرات زیبا که آقای کاردگر نگاشته اند لازم نیست تا با او هم دوره و هم سن و سال باشیم تا پیرشکوه خاله را دیده و یا درک کرده باشم. آقای کاردگر چنان زیبا و با احساس این متن را نوشته اند که آدم در زمان خواندنش تمام آن خاطرات را تصویر سازی می کند (من که به شخصه این گونه بودم به نحوی که انگار تمام خاطرات را به صورت یک فیلم در ذهنم مرور می کردم!)
خداوند پیرشکوه خاله را که من نه میشناختمش و نه حتی در باره اش شنیده بودم و همه ی رفتگان منطقه را رحمت کند. بدون شک یاد کردن از آن عزیزان در هر زمانی علاوه بر اینکه کار پسندیده و نیکویی است، وظیفه ی ماست تا با ذکر نام و یادشان، دینمان را به بزرگترها ادا کنیم تا بچه ها و نوه هایمان، ما را فراموش نکنند.
چهارشنبه ۳۱ در تیر, ۱۳۹۴ @ ۰۹:۳۹
با سلام
از جناب اقای کاردگر تشکر می کنم واقعا لذت بردم.
چهارشنبه ۳۱ در تیر, ۱۳۹۴ @ ۱۷:۵۴
خیلی خیلی زیبا و نوستالژیک بود. تمام مطالب نگاشته شده قابل تصور است و حس آفرین است.
ممنون از این نگارش زیبای موشکافانه و دقیق.
پنجشنبه ۱ در مرداد, ۱۳۹۴ @ ۱۰:۰۱
آقای کاردگر
از شما بخاطر نوشتن این اثر فرهنگی زیبا و تحسین برانگیز سپاسگزارم. بسیار هنرمندانه از محبت و مهربانی پیرشکوه خاله برایمان گفتید. چه خوبست که ما هم بی بهانه به هم مهر بورزیم …
پنجشنبه ۱ در مرداد, ۱۳۹۴ @ ۱۰:۳۷
جناب آقای آزموده
با عرض سلام و احترام
نوشته بسیار زیبای جناب آقای کاردگر برای حقیر باز گشت به دوران کودکیم بود. خانه شکوه خاله بالا ترین حد بالاده بوده و هنوز هم بعنوان تمثیل از آن استفاد می شود. شکوه خاله در اواخر پائیز به میون مله کوچ می کرد و عموماً در منزل شادروان مختار که در اختیار زنده یاد سید میرزا بود مستقر می شد و تا اردیبهشت در آنجا می ماند و ما همسایه نزدیک او میشدیم. مادر بزرگم رجب فاطمه که آن موقع در قید حیات بود و آن دو هم رفاقتی محکم داشتند و این ارتباط باعث می شد تا حضور و کلام او را بیشتر لمس کنیم. این زن با وقار، تمیز شجاع، مهربان و حکیم پیشه بود و نسخه های بسیار خوبی با داروهای گیاهی برای بیماریهای ما می پیچید، که در ذهن من ماندگار شده است.
سلام آقای آزموده
مطلب تاثیرگذاری بود، به همین دلیل ابیاتی را به یاد “شکوه خالههای روستاهای ییلاقی مازندران” سرودم…
تِه بوردی وَچون نکنه اغوز کا
اِسا رسم بیه کلش اف کلنز کا
ته بوردی سنجه کلاغی توم بَیّه
چیپس و چیپلت وَچه های شوم بیه
ته بوردی چو کَل تِک بَیّه کناری
ریموت جه در ره واز کنه دیاری
و…
متن کامل شعر را میتوانید در وبلاگ بنافت به آدرس زیر ملاحظه کنید:
http://benaft.blog.ir/post/%D8%B4%DA%A9%D9%88%D9%87-%D8%AE%D8%A7%D9%84%D9%87
سادوا: جناب علیخانی عزیز سلام. سپاس از محبت شما. شعر زیبایتان را در سایت تان خواندم. دست مریزاد.
دوشنبه ۵ در مرداد, ۱۳۹۴ @ ۱۰:۰۹
جناب آقای کاردگر. بسیار زیبا و دلنشین بود
یکشنبه ۲۸ در تیر, ۱۳۹۴ @ ۲۲:۱۷
سلام عموجان
باتشکر از آقای کاردگر
بسیار زیبا بود
قابل توجه که مرحومه پیرشکوه دختری به نام حمیده داشت که دو سال پیش به رحمت خدا رفت.
……………………………………….
سادوا: سلام رامین جان. سپاس از اطلاعاتی که دادید. ارادتمند. آزموده