خاطره ای برای گرامیداشت روز قدس در بالاده / عین اله آزموده/ یک روز قبل از روز قدس در اواخر خرداد سال ۱۳۶۴ بود که من و شهید رسول علی نژاد و دو نفر دیگر از دوستان بالادهی و قلعه سری پس از نماز ظهر و عصر از نکا راه افتادیم و رفتیم ساری. در ایستگاه سنگ تراشان ساری سوار اتوبوس مشدقاسم شدیم و پس از سه ساعت در جاده شنی ساری تا کیاسر، در عبور روستای لنگر پیاده شدیم. آن سالها ماشین برای رفتن به بالاده خیلی کم بود و ناچار بودیم از «لنگرراه» و با سه چهار ساعت کوه پیمایی به بالاده برسیم.

آفتاب غروب کرده بود و بعد از افطار بود که ما خسته و گرسنه و تشنه رسیدیم بالاده و در مسیر ورودی شمالی بالاده، رفتیم منزل مشد ابراهیم آتنی (اِوریم عمه شی) و افطار خوردیم. بعد از افطار رفتیم مسجد بالاده و پس از دعای ماه رمضان و شنیدن روضه، رفتیم روستای قلعه و در حمام قدیمی اش تنی به آب زدیم. هنوز صدای چک چک آب در سکوت فضای حمام در گوشم طنین انداز است. پس از حمام، آنها در قلعه منزل شهید عالیشاه ماندند و من گفتم که برمیگردم بالاده! شهید رسول خیلی پافشاری کرد که منم در قلعه بخوابم. اما دلم هوای بالاده را کرده بود و تنهایی در تاریکی شب راه افتادم. هنگام عبور از قبرستان برای همه رفتگان فاتحه خواندم و با آرامش دل از آن عبور کردم. شنیده بودم که می گفتند «شب نباید تنهایی از قبرستان گذر کرد» اما من رفتم و ترسی هم به دل نداشتم.

 ساعت ۳ نیمه شب بود که رسیدم بالاده. در چشمه سر بالاده دو مشت آب خنک و گوارای چشمه را خوردم و دو سه مشت هم به نیت رفتگان نثار کردم. بالاده در سکوت شبانگاهیش خوابیده بود و روی رواق برخی خانه ها فانوس روشن بود. هر از گاهی، از روی درخت بید کهنسال کنار چشمه صدای «دوک – دوک» شباهنگ (مرغ شب) بگوش می رسید. از کوچه های تاریک گذشتم و یک راست رفتم منزل ابراهیم عمه شی. اهل خانه برای سحری بیدار شده بودند و منم سر سفره نشستم. نجیبه عمه مدام میگفت: « باباجان! بَخور تِنِه بِلارم ».

ساعت ۹ صبح فردا، شهید رسول از قلعه به بالاده آمده بود و در چشمه سر منتظر من بود. چند بار با بلندگو اعلام کردیم که برای تظاهرات به چشمه سر بیایید. کم کم مردم جمع شدند و پس از قرار دادن پلاکارد در جلوی جمعیت، با سر دادن شعارهای انقلابی و «مرگ بر اسرائیل» به سوی امامزاده میرافصل تیله بن راه افتادیم. (این را هم بگویم که در سالهای اوایل انقلاب، روز قدس در تابستان بود و شهید رسول و تنی چند از مردم بالاده همه ساله برای گرامیداشت این روز پیشقدم می شدند و به بالاده می رفتند تا این مراسم را اجرا کنند).

در وَروَرکِلِه با ۳۰-۲۰ نفر از مردم قلعه و پایین ده به هم پیوستیم و در تیله بن دره با مردم واوسر یکی شدیم. هر چند آن روزگار در خرداد ماه تعداد اندکی مردم  در منطقه حضور داشتند اما در کنار امامزاده، مردم پنج پاره ده (بالاده. قلعه. پایین ده. تیله بن و واوسر) جمعیت زیادی را تشکیل داده بودند و شعار «قدس قدس آزاد باید کردد» و « اسرائیل نابود باید گردد» را با صدای بلند فریاد می کردند و پس از چند دور پیرامون امامزاده راهپیمایی کردن، در جلوی بارگاه تجمع کردیم.

مراسم شروع شد و شهید رسول سخنرانی کرد و به من هم گفت که نوحه و سینه زنی بخوان؛ منم خواندم. سپس قطعنامه راهپیمایی قرائت شد و مراسم به پایان رسید.

پس از نماز ظهر و عصر، مردم به سوی روستاهای خود راه افتادند و ما هم با مردم واوسر تا دوراهی «پلنگ خاک» جایی که راه مالرو قدیمی واوسر از جاده ماشین رو جدا میشود، رفتیم. جمعیت ۲۰-۱۵ نفری واوسر که مردان در جلو و زنان پشت سرشان بودند با ما خداحافظی کردند. از آنجا، من و شهید رسول با پای پیاده، مسیر سر بالایی جاده را در پیش گرفتیم و تا چشمه میرافضل (میراَزبِل واوسر) پیاده رفتیم. زمین جنگل دو طرف راه، پُر بود از گلهای وحشی و زیبا و نغمه بلبلان. (از آن سال به بعد هر بار که به محل آن گلها میرسم بیدرنگ یاد آن روز می افتم و خاطره اش در دلم تازه میشود).

آن روز قرار بود علی آقا، (برادر شهید رسول) هم با وانتش بیاید تیله بن و ما با او برگردیم مازندران. وقتی دیدیم علی آقا نیامد، درنگ را جایز ندانستیم و به سمت فولادمحله راه افتادیم به این امید که در بین راه ایشان را بینیم. در چشمه میرافضل، دست و صورتمان را با آب شستیم و پایمان را در حوضچه چشمه انداختیم. کمی معطلی کردیم تا شاید وانت برسد. مدتی صبر کردیم اما وانت نیامد. چاره ای نبود و می بایست راه ۱۰ کیلومتری پیش رو تا فولادمحله را پیاده می پیمودیم. قرار گذاشتیم نرم نرم به راه خود ادامه بدهیم و هر جا که وانت علی آقا را دیدیم بقیه راه را با آن برویم. من و شهید رسول هر دو، روزه بودیم و کم کم داشتیم از خستگی و تشنگی و گرمای هوا در جاده خاکی از رمق می افتادیم که از پشت سر وانتی رسید و ما را سوار کرد و تا فولادمحله برد. آن سالها دو راهی بالاده در جاده اصلی نزدیک فولادمحله بود. در کنار جاده زیر آفتاب سوزان منتظر ماندیم تا وسیله ای بیاید و ما را سوار کند. حلاصه از سوی فولادمحله گرد و خاکی از دور به هوا برخاست و دقایقی بعد یک وانت نیسان ما را سوار کرد و تا تلمادره رفتیم. در طول راه مواظب بودیم تا اگر علی آقا را دیدیم او را مطلع کنیم که برگردد! اما در طول راه هیچ ماشینی به سمت فولادمحله نمی رفت!

در تلمادره بود که کامیون آقا منوچهر دهبندی را دیدیم و تازه فهمیدیم وانت علی آقا خراب شده و کسی را فرستاده بودند بهشهر دنبال  منوچهر که با کامیونش وانت را ببرد بهشهر. وقتی ما رسیدیم تلمادره، آنها وانت را پشت کامیون گذاشته بودند و منتظر ما بودند؛ چون می دانستند که ما حتماً از مسیر جاده فولادمحله بر می گردیم. (آن سالها هیچ وسیله ارتباطی مانند تلفن و موبایل وجود نداشت تا در چنین مواقعی به همدیگر خبر بدهیم).

جلوی کامیون برای ما دو نفر جا نبود و ما به سختی از پنجره وانت رفتیم داخلش و جای نرم و گرم نشستیم! تا نکا جایی را نمی دیدیم جز اتاق کامیون که چهار طرف ما بود. هوای داخل اتاق وانت خیلی گرم بود و ما گاهی به سختی نیم تنه خود را از پنجره وانت بیرون می آوردیم تا باد به صورت ما بخورد و کمی خنک شویم. شهید رسول هم گاهی ادای راننده را در می آورد و دنده عوض می کرد و فرمان ماشین را می چرخاند و با هم می خندیدیم.

این آخرین مراسم روز قدس بالاده بود که ما هر دو در آن بودیم. بهمن ماه همان سال رسول به خیل شهیدان پیوست و بخاطر اینکه در سالهای بعد، ماه رمضان به سمت بهار و ابتدای سال می آمد من هم دیگر نتوانستم در روز قدس بالاده شرکت کنم.

روح شهید رسول عزیز، دایی منوچهر عزیز و ابراهیم عمه شی عزیز شاد.

authorنوشته: انجمن فرهنگی سادوا dateتاريخ : ۸ تیر ۱۳۹۵
entry نظرات دیگران در مورد این مطلب
سیداسماعیل ساداتی گفت

با تشکر از شما.