یادها و خاطره ها /  حاج جبار خاسب / بخش یکم / به کوشش عین اله آزموده : هم نشینی با مردمان کهنسال و دنیا دیده ی بالاده و منطقه دوسرشمار همواره دارای جذابیت های زیادی است که می بایستی شنید و نوشت و ضبط کرد تا برای آیندگان باقی بماند. آنان دنیایی از خاطرات قومی و هویت تاریخی سرزمین ما بشمار می روند که باید شناخته شوند. از این رو، سایت سادوا در نظر دارد با راه اندازی بخشی با نام « یادها و خاطره ها »، به بازگویی خاطرات و زندگی و احوال گذشتگان و مردم زمان کنونی اختصاص دهد. اولین قسمت از این بحث به بخشی از خاطرات حاج جبار خاسب اخصاص یافته و ایشان به نحوه سواد آموختن و هم چنین انتخاب نام فامیلی خود مطالبی را بیان کردند. انشاءالله با همکاری خوانندگان گرامی سادوا و به مرور زمان اینگونه مطالب را پیگیری می کنیم.

حاج جبار خاسب از طایفه چهاردهی بالاده و  متولد سال ۱۳۰۷ شمسی فرزند مرحوم غفار و پدربزرگش مرحوم غلامرضا است و از کودکی در بالاده ( واقع در منطقه دوسرشمار بخش چهاردانگه ساری ) و روستای حسین آباد شهرستان بهشهر زندگی کرده است. ایشان اکنون یکی از کهنسال ترین مردم بالاده بوده و بسیاری از حوادث تاریخ بالاده و آداب و رسوم روزگار گذشته را در سینه دارد و امید که در آینده ای نزدیک گوشه هایی از ناگفته های تاریخ بالاده را از زبان ایشان بازگو کنیم و برای تاریخ دیار آباء و اجدادی مان به یادگار بگذارم. ایشان سال های درازی را به مرثیه خوانی اباعبدالله الحسین (ع) و اجرای تعزیه به همراه پسران و برادرزادگانش می پرداخت و خوشبختانه از حافظه ای قوی برخوردار است. حاج جبار خاسب اکنون در بستر بیماری است و این مطلب در آستانه اربعین حسینی و آرزوی سلامتی برای این ذاکر امام حسین (ع) تقدیم خوانندگان گرامی سادوا می شود.

حاج جبار خاسب/ عکس: محمد بزرگ زاده

خاطرات حاج جبار خاسب در باره مکتب رفتن / تاریخ مصاحبه: ۲۷/۹/۱۳۸۹

 شاید یک سال بیشتر و یا کمتر در روستای حسین آباد (بهشهر) به مدرسه رفتم . آن زمان مدرسه که نبود، ملاخانه بود. سال های ۱۳۱۲ و ۱۳۱۳ . شیخی که بما درس می داد، اهل روستای تروجن ( بهشهر ) بود بنام نورعلی بابا تروجنی. دوره رضا شاه که عبا و عمامه را جمع آوری کرده بودند او هم دیگر عبا و عمامه نداشت و یک کلاه پوستین به سرش داشت. وضع اقتصادی اش هم ناجور بود. هر بچه ای (شاگردی) در برج دو قران به او می داند. – ای! که پول چقدر ارزش داشت! – چند تا دختر و چند تا پسر بودیم و همه یک جا می نشستیم. دخترها یک طرف و پسرها یک طرف. یکی برای نشستن تکه ای پوست داشت و آن دیگری یک تکه کوچک زیرانداز داشت. من که اولین روز مکتب خانه چیزی نداشتم.

پدرم در منطقه « سِه دار » در سه چهار کیلومتری حسین آباد چند تا گاو داشت. روزی که مادرم برای حمام به حسین آباد آمده بود، مرا هم با خودش آورد و به خانه خاله ام رفتیم. خاله ام گفت که اینجا ملا آمده و بچه ها درس می خوانند، جبار هم درس بخواند. مادرم گفت ما در « سه دار » هستیم و چه جوری اینجا درس بخواند؟ خاله ام گفت خب، اینجا منزل ما بماند.

خلاصه آن شب منزل خاله بودم و فردا صبح خاله مرا به ملاخانه برد. ملاخانه یک خانه قدیمی گِلی در وسط محل بود و دو تا در داشت. یکی در جلویی و دیگری در پشتی. رفتیم داخل. دیدم بله! ملا کناری نشسته و پنج شش تا ترکه در جلویش گذاشته و دار فلک هم آویزان است. شاگردان هم نشسته اند. چهار پنج تا دختر و هفت هشت تا پسر. شدیم ده دوازده نفر. محمد جهانگیری و خواهرش و دیگران. من هم گوشه ای نشستم. کتاب هم نداشتم و چیزی هم بلد نبودم. الف و ب و پ و ت و ث را با خط درشت با قلم چِغِنی ( قلم نی از نوعی گیاه محلی ) نوشتم و درسم شده بود در این روز تکرار این چند تا حرف. غروب پدرم با اسب آمد و مرا با خود به « سِه دار » برد. فردا هم پیاده رفتم به حسین آباد.

حاج جبار خاسب/ عکس: عین اله آزموده

ملا غریب بود و منزلی نداشت. امروز ناهار و امشب شام مثلاً منزل شما بود و فردا ناهار و شام منزل من بود. نوبت من که می شد، پدرم اسب می آورد و ملا را سوارش می کرد و مرا هم در ترکش می نشاند و خودش پیاده، می رفتیم « سه دار ». پدرم مالدار بود و گاو و گوسفند داشت. شیر و ماست و سرشیر و روغن هم فراوان بود. روغن یک من دو تومان بود. پدرم به ملا می گفت هر وقت می خواهی منزل من بیایی پنجشنبه و جمعه بیا که اسب مرا بگیری و به تروجن بروی تا به زن و بچه هایت سر بزنی و ملا هم با شنیدن این حرف پدرم خیلی خوشحال شد. این بود که مرا خیلی دوست داشت. اولین باری که می خواست به تروجن برود، مادرم برایش ماست در کیسه ریخت، روغن و سرشیر داد و مرا هم بر ترکش نشاند و به تروجن رفتیم. منزل ملا در تروجن در کنار رودخانه بود و الان هم پسرش بنام حاج حسینعلی هنوز زنده هست.

یکسال که مکتبخانه خواندم، مادرم در پاییز ۱۳۱۳ موقع خرمن شالی مُرد و پدرم تنها شد و یک خواهر سه چهار ماهه هم داشتم و یک برادر کوچکتر هم داشتم. پدر، خواهرم را به خانم بنی مادر سبزعلی داد که بنی و گال ننِه دختر دایی پدرم و دختر مسلم فتحی بودند. بنی، شیر گوسفند را با چویی کَچه ( قاشق چوبی ) به گلوی خواهرم می ریخت تا بزرگ شود. آن موقع هنوز پستونک و اینجور چیزها رسم نبود. در بهار ۱۳۱۴ پدرم زن گرفت که یک برادر و دو خواهر از این مادر دارم. پدرم که زن گرفت به ییلاق ( بالاده ) رفتیم . پدرم در جنگل روستای ایول کوره ذغال داشت و حدود ۲۰ تا گاو هم داشتیم. آن موقع این راه طولانی را هفت هشت روز و پیاده می رفتیم. تا اینکه تابستان همان سال، سجلد احوال آمدند. آن موقع کدخدای ایویل آقاجان بهایی بود. وقتی سجلد احوال آمدند پدرم تا آن موقع شناسنامه نداشت. اول برای پدرم و بعد برای من و برادر و خواهرم شناسنامه صادر کردند. موقعی که شناسنامه پدرم را «خاسب » گرفتند، پدرم اعتراض کرد و گفت نام پدربزرگم غلامرضا است، فامیلی ما را هم رضایی بگیر. شناسنامه گیر گفت که ما امروز دستور داریم حرف «خ » را بکار ببریم و برای دیگران فامیلی های دیگری گرفتیم، خاسب که خیلی خوب است و پدرم به همین خاسب راضی شد. سال ها می رفتیم ییلاق و می آمدیم و آخر سر هم در حسین آباد ماندگار شدیم و هنوز هستیم. این بود سرگذشت ما.

عین اله آزموده چهاردِه در کنار حاج جبار خاسب/ عکس: محمد بزرگ زاده

……………………………………………………………………………………………………

چند نکته در باره حاج جبار خاسب / نوشته عین اله آزموده: یک روز پس از عاشورای سال ۱۳۸۹ به منزل حاج جبار خاسب در روستای حسین آباد بهشهر رفتم. سالها بود که دلم می خواست که پای صحبتش بنشینم و دوستان گفتند که حاج جبار  پس از شام غریبان در تکیه روستای للـه مرز  بهشهر در عزای امام حسین (ع) مرثیه خواند. خیلی دوست داشتم تا صدای گرمش را بشنوم. تا چند سال پیش او و فرزندان و دیگر فامیل مراسم تعزیه خوانی در روستای حسین آباد برگزار می کردند.

وقتی وارد منزلش شدم او و حاجیه خانم هر دو در بستر بیماری بودند. از جایش بلند شد. صورتش را بوسیدم و در کنارش نشستم. فرزندانش مرا معرفی کردند و از دیدنم خیلی خوشحال شد. طولی نکشید که دیگر اعضای خانواده اش نیز آمدند. من از طرف پدر با حاج جبار فامیل نزدیک هستیم و به ایشان و برادرانش حاج رمضان (پدر شهید عبدالخالق خاسب) و آقا ذکریا، عمو می گوییم. عمو جبار حدود ۴۰ سال پیش که کامیونی داشت و خانواده ما هم در روستای قره تپه ( ۵ کیلومتری شرق حسین آباد ) زندگی می کردند، زیاد به منزل ما می آمد و متقابلاً پدرم علاقه زیادی به ایشان داشت و از بین همه فامیل به ایشان ارادت خاصی داشت و هر چند وقت با پای پیاده به حسین آباد می رفت و حال عمو جبار را می پرسید. پس از فوت پدرم در سال ۱۳۶۰ دیگر این ارتباط قطع شد ولی در چهار پنج سال اخیر دوباره اشتیاق دیدن خانواده حاج عمو و برادران  و فرزندان و نوه هایشان در ما زنده شد و از دیدن هم خوشحال می شویم .

پس از کمی نشستن، حاج عمو اشعاری را در مدح حضرت امام حسین ( ع ) و حضرت علی ( ع ) و حضرت عیسی ( ع ) و با صدایی بسیار عالی و به صورت آواز و از بر خواند. از مشدی پلوری و سرهنگ هوشمند در بالاده هم صحبت کرد که در آینده در سایت قرار خواهم داد. خوشبختانه کهولت سن ( ۸۲ سال ) و کسالت نتوانسته ذره ای از صدای دلنشین و حافظه قوی حاج عمو کم کند. از ابتدا تا انتهای صحبت هایش را ضبط کردم و تاکنون چندین بار آن را گوش دادم و از شنیدن صدای زیبا و صحبت های دلنشین اش لذت بردم.

آقای محمد بزرگزاده نوه دختری حاج عمو و عضو انجمن فرهنگی سادوای بالاده، از من و ایشان چند تا عکس انداخت و خودم نیز یکی دو تا عکس از حاج عمو گرفتم. موقع خداحافظی حاج عمو را بوسیدم و برایش آرزوی تندرستی کردم.

authorنوشته: انجمن فرهنگی سادوا dateتاريخ : ۲۳ دی ۱۳۹۰
entry نظرات دیگران در مورد این مطلب

سلام و خسته نباشید. بسیار حرکت زیبایی است. انشاالله ادامه داشته باشد. یاد شب های محرمی که در دسته روی ها با مرثیه خوانی حاج آقا جبار خاسب سینه زنی کردیم بخیر!! یاد آن سالها بخیر!!

جناب آقای آزموده راه خیلی خوبی در سایت سادوا در پیش گرفتی. راستش تازه با صحبت های حاج جبار متوجه شده ام که روستای تروجن در قدیم یک معلم داشت.
ا- آیا از دیگر ریش سفیدان روستای بالاده خاطراتی خواهی نوشت؟
۲- از دیگر پیران و ریش سفیدان روستاهای منطقه دوسرشمار مثل پیرعلی دایی پایین ده چطور؟
……………………………
سادوا: مردم منطقه دوسرشما به ویژه پیران گرامی گنجینه فرهنگی ما هستند و امیدوارم با کمک یکدیگر و همه دوستان فرهنگ دوست بتوانیم این راه را ادامه بدهیم.

با سپاس فراوان از آقای آزموده عزیز بابت بیان خاطرات پدر عزیزم. باید عرض کنم به واقع ایشان عاشق اهل بیت و به خصوص امام حسین (ع) بودند
………………………………………
سادوا: سلام عمو غفار عزیز٫ مراتب عاشقی عمو جبار عزیز به اباعبدالله الحسین (ع) بر همگان آشکار است و صدای گرمش در مرثیه خوانی و تعزیه در یاد اهالی بالاده و حسین آباد باقی خواهد ماند. آرزوی تندرستی برای ایشان و بهروزی و سعادت برای فرزندانش آرزوی قلبی ماست. با احترام / آزموده

بسیار جالب است که جوانان عزیز پای صحبت این گنجینه های روزگار بنشینند تا از خرمن تجارب بسیار ارزنده آنان خوشه بچیند و تا بنوانیم هر کدام از ماها یک میراث دار فرهنک کهن زادگاهمان باشیم. در خاتمه به برادر مکرم جناب آقای آزموده دست مریزاد می گویم و بعنوان یک خادم کوچک همولایتی ها از زحماتشان و تمام عزیزان کمال تشکر و سپاس را دارم .

ممنون از آقای آزموده با این همه مشغله کاری حداقل فرصتی که دست می دهد تا کمی استراحت کنند آن را هم برای منطقه خرج می کنند. بزرگان و پیشکسوتان منطقه یاقوتی دست نیافتی هستند که هر چه بیشتر از وجود آنها استفاده کنیم باز هم بسیار کم می باشد. تمام بزرگان منطقه مانند نگین انگشتری هستند که باید آنها را قدر شماریم و محبت به آنها را چند برابر کنیم . بسیار جالب بود خاطرات آقای خاسب خداوند به ایشان سلامتی عنایت فرماید

ﺳﯿﺪ ﻓﺮﺯﺍﺩ ﻋﻤﺎﺩﯼ گفت

با سلام بسیار جالب و خواندنی بود برای ما جوانان که اطلاعاتی از زمان های قدیم بالاده و منطقه دوسرشمار نداریم بسیار مفید است. انشاالله از شخصیت های قدیمی و خاطرات آنها باز هم بنویسید. با سپاس از زحمات شما آقای آزموده.

جناب آ قای آزموده با عرض سلام و احترام. باز غافلگیر احساس جنابعالی شدم دو باره کبوتر شعورت بر شاخسار درخت کهنسال نیکی نشست. حاج جبار رودی است که از چشمه سادوا سرچشمه گرفته است و به خزر پیوند خورده است. حاج جبار هم بوی گل های زیبای کمر سر و چمازی را می دهد و هم بوی بهار نارنج مازندران را. حاج جبار هم سبزی برگ درختان بلوط فراغکش را دارد و هم زیبائی شکو فه های درختان میانکاله را. حاج جبار عصاره لالا ئی مادران دوسرشمار است که از غله جارهای کوهستان شروع و مسیر چلمه کوه و آلش کوه و کند را طی کرده و در تروجن و بسو و للـه مرز و یکه توت شنیده می شود.
……………………………………
سادوا: سلام جنای آقای آتنی . چه عجب این طرف ها! بقول معروف، پاک سادوا را فراموش کرده بودی! کبوتر بال شکسته ما همیشه بر شاخسار درختان فرهنگ دوسرشمار کالی می سازد ولی از شعور … .
ما را غافلگیر کرده ای که این همولایتی ما یا نمی نویسد و یا اگر هر دو سال یکبار می نویسد، کبوتر دل ما را هم با خود همراه می کند و از کوه ها و جنگل های مه گرفته خاطرات عبورمان می دهد.
راستی قول تان برای نوشتن که هنوز یادت هست؟ منتظرم .

احمد دهبندی فرزند کریم گفت

باسلام خدمت آقای آزموده عزیز . کار بسیار جالب و ماندگاری است . بزرگان ما گنجینه های ارزشمند تاریخ پربار دیارمان هستند . ثبت خاطرات و گفته های این عزیزان تضمین کننده حفظ آداب و رسوم مان برای نسل آینده است . پیروز باشید
…………………………………………….
سادوا: سلام جناب دهبندی عزیز٫ اگر هر کدام از خوانندگان گرامی سادوا فقط و فقط یک خاطره از بزرگان خانواده خود را ثبت کنند ( فایل صوتی و یا ویدئو با موبایل) و برای ما بفرستند به زودی گنجینه بزرگی از تاریخ بالاده را جمع آوری کرده و می توانیم آن را در قالب کتابی از مجموعه کتاب های در دست تدوین « فرهنگنامه بالاده » به چاپ برسانیم. شما نیز چنین کنید که انتظار ما از دوستان فرهنگ دوستی چون شما بیشتر از دیگران است.

احمد دهبندی فرزند کریم گفت

سلام . با کمال میل

یار اشنا و همراه گفت

این مرد خدا تمامی عمر با برکتش دلدادگی و ذاکری اهللبیت (ع) بود. به یقیین در جوار رحمت حق و از شفاعت سید الشهدا حضرت ابا عبدالله(ع) بهره مند است.
ذکر مصائب اهللبیت (ع) توسط روحانی وارسته محل مرحوم مغفور حاج شیخ عبدالخالق سواسری و همراهی این مرد شریف با ایشان دوران خاطره انگیزی از صداقت و محبت و ارادت به ائمه هدی (ع) بود. که بعنوان نمادی از اخلاص این مردان الهی و بی ریا همواره ستودنی است.