28 Yad o Khaterehناگفته های اسرارآمیز شهدا / علیرضا محمدی پایین دهی/ مطالب داخل […]  از سادوا می باشد/ سال هزار و سیصد شصت، فصل سرد زمستان بود و دیماه. در جمع بسیجیان شهرستان بهشهر در جبهه شمال [غرب] کشور در گیلانغرب (داربلوط ) در گروهان ابوعمار به عنوان نیروی پیاده تحت عنوان تک تیرانداز انجام وظیفه می کردم. در موازات ماه لشکر۳۰ گرگان مستقر بود و نیروهای سپاه، ارتش و بسیج در هم ادغام و با کمک هم عملیات ها را سازماندهی می کردند. در این منطقه ما رزمنده های بهشهری (شهید عبدالله نظری، نعمت الله چهاردهی، [شهید] حبیب الله کاردگر، مصطفی منتظری، روح الله میرزاپور، احمدرضا محمدزاده، مرحوم محمد پناهی [بالادهی]، آزاده سرفراز رمضان راستگو [واوسری]، اسماعیل مظلومی [زیروان بهشهر]، بهمن عسکریان، حسین بهشتی، شهید برفامی [روستای برفام هزارجریب]، اسدالله اکبری و جانباز پرافتخار حمید تفضلی در یک گروهان بودیم و چادرهایمان نزدیک هم و همه تجهیز و آماده رزم بودیم.

یک روز حوالی عصر شهید نعمت الله چهاردهی که موی سرش را کاملاً تراشیده و ریش بلندش را خضاب کرده بود، یک خودکار شکسته مشکی  را به من داد گفت: برادر محمدی! دست خط شما بهتر است، این خودکار رو بگیر! و لباس رزم رویش را در آورده و امر نمودند پشتش [را] بنویس٫ گفتم چی [بنویسم] ؟ گفت: از فرمایشات امام خمینی هرچه به یاد داری اون رو بنویس! همان دم تنها جمله ای که مناسب حال آن مکان بود به ذهنم رسید، این بود «بکشید ما را، ملت ما بیدارتر می شود» ولی ترسیدم آن جمله  با آن ریش بلند بسیجی اش (آرم سرباز خمینی به گمان بعثی ها) اگر به همین نحو بدست عراقی بیفتد چه حال و روزی خواهد داشت! با لبخند جواب داد: خون ام باز هم بیدارتر می کند. توی دلم گفتم تو دیگه نمی خواهی بر گردی، گویا تصمیم قطعی گرفتی که اینگونه بار سفر می بندی!

 من هم با خط درشت و پهن جمله شیرین امام را نوشتم. شهید نعمت الله پس از پوشیدن لباس آرام شد. بسیار آرام مدام زیر لب زمزمه داشت. حال خوشی داشت. چه سرّی بود کوی عشق؛ که معشوق را دائم به هروله وا می داشت. خیلی از ما تندتر می دوید، خیلی عجله داشت، به ما نگفت چه دیده، چه در سر دارد، پر می کشید مانند تیر از کمان، او می دوید ماها هم می دویدیم، ما به فرش و او به عرش.

 غروب روز بعد با سه تن از بچه های شهید آباد [روستای تروجن بهشهر] در کمین عراقی ها گرفتار آمدند و ما آنها را با دوربین نگاه می کردیم. غروب تلخی بود که پرواز ستاره ها را می دیدم و ای کاش نمی دیدیم. دیدیم که چگونه شاپرک های پروانه ها را می کندند. آری شب آن غروب جانسوز دیدیم که پروانه های خونین بال از زمین بریدند و به آسمان پیوستند و در ضیافت عرشیان پیمانه می زدند.

عزیزم! نوشته پشت لباست راز من و توست. اگر می دانستم با این نوشته پرواز می کنی نام خودم را زیر پوتین هایت حک می کردم  و تو را غرق در بوسه می کردم.

ای دریغ از آن روزها! ای دریغ از آن هم صحبتی ها! ای دریغ از آن ساعات! چه دیدنی بودند آنانکه که در کنارشان بودیم؛ جسم شان پیش ما خاکیان بود و چمشان به افلاکیان! تا زنده ایم یادشان آرام بخش ماست وامیدواریم بتوانیم ادامه [دهنده] راهتان بمانیم. انشاء الله.

نقل از وبلاگ شخصی آقای محمدی/ یادداشت های یک دبیر

………………………………………………………………

سادوا:از جناب آقای علیرضا محمدی عزیز سپاسگزاریم که گوشه ای از ناگفته های رزمندگان و شهیدان منطقه دوسرشمار (روستاهای بالاده، پایین ده، تیله بن، قلعه، میرافضل و واوسرنو بخش چهاردانگه ساری) را در قالب خاطراتی بازگویی کردند.  نوشتن خاطرات جنگ آن هم پس از گذشت سی و دو سال، کاری بسیار پسندیده و در عین حال دشوار است. شاید نتوان تاریخ دقیق اتفاقات را به درستی به یاد آورد و از همین روی، نشانه های تاریخی به کمک ما می آیند. در این نوشته نیز «تاریخ زمستان و دی ماه ۱۳۶۰» طبق مستندات باید «پاییز و آذر ماه ۱۳۶۰» باشد؛ زیرا شهید نعمت الله چهاردهی در ۲۳ آذر ۱۳۶۰ و شهیدان عبدالله نظری و حبیب الله کاردگر در ۲۴ آذر ۱۳۶۰ به شهادت رسیدند.

هم چنین یادآوری نکات زیر ضروری است:

۱ . زنده یاد محمد پناهی بالادهی (عموی بزرگوار شهید اسماعیل پناهی) از پیشکسوتان جبهه و جنگ در تاریخ ۳۰ خرداد ۱۳۸۹ به رحمت خدا رفتند و در روستای یکه توت بهشهر به خاک سپرده شدند. روحش شاد.

۲ . زنده یاد شهید مهندس عباس مظلومی زیروانی (که مادرشان اهل روستای تیله بن می باشند) متولد ۲۱ اسفند  ۱۳۴۱  درتاریخ ۲۳ اسفند ۱۳۶۴ به اسارت دشمن در آمده و چند سالی نیز اسیر بودند و در تاریخ دوم شهریور ۱۳۶۹ به میهن برگشتند. مدتی بعد از آزادی نیز یک روز در جاده بهشهر به ساری جهت رفتن به محل کارشان در دانشگاه علوم پزشکی مازندران در حالیکه اتومبیل شان خراب شده و کنار جاده ایستاده بودند؛ ماشین دیگری با ایشان برخورد کرده و حدود دو سال نیز در بیهوشی کامل بوده و سرانجام در تاریخ  ۳۰ تیر ۱۳۸۴ به خیل یاران شهیدش پیوست. روحش شاد.

۳ . آقای رمضان راستگو اهل روستای واوسر و ساکن روستای حسین آباد بهشهر هستند که  در تاریخ ۱۳۶۰/۹/۹ در همین جبهه یعنی شیاکوه به اسارت دشمن در آمده و پس از تحمل ۸  سال و ۸ ماه و ۳ روز اسارت در سال  ۱۳۶۹ به میهن برگشتند. عمرش دراز باد.

۴ . امیدواریم با همکاری همه رزمندگان و آزادگان این منطقه، به جمع آوری و نشر خاطرات جنگ بپردازیم و انتظار ما نیز همواره این بوده که نسبت به نوشتن خاطرات جنگ اقدام کنیم که ممکن است مرور زمان آن را کمرنگ کند و یا گذر عمر این فرصت را به ما ندهد تا آن را بازگو و ثبت کنیم. سایت سادوا برای جمع آوری خاطرات رزمندگان اعلام آمادگی کرده و منتظر دریافت این خاطرات برای ویرایش ادبی، داستانی و تطبیقی جهت چاپ کتاب خاطرات رزمندگان می باشد.

authorنوشته: انجمن فرهنگی سادوا dateتاريخ : ۱۰ دی ۱۳۹۲
entry نظرات دیگران در مورد این مطلب

سلام بر سادوا.
در ابتدا تصور کردم غلط املایی باشد اما گویا غلط املایی نبوده که اشتباه بوده. آزادگان سرافراز در سال ۱۳۶۹ به وطن اسلامی برگشتند. برای نمونه جناب آقای رمضان راستگو در مردادماه ۱۳۶۹ به کشور برگشتند که بنده هم از افرادی بودم که به استقبال ایشان شتافتند. با تشکر.
……………………………………..
سادوا: با سپاس تصحیح شد.

ذبیح اله کاردگر گفت

خداوند آزادگان این مرز و بوم را سلامت بدارد و ما هر چه داریم از ایثارگران و شهدا و رزمندگان می باشد.
بسیجیانی که دو دو تا چهارتا نمی کردند و واقعا چه ایثارگرانه همه چیزشان رو گذاشتند و رفتند. «ما رایت الا جمیلا» را عینیت بخشیدند.
خانواده ما هم برای عموی مفقودمان ۱۲ سال صبر کرد که شاید جزو آزادگان باشد ولی ….. نهایتاً چند تکه استخوان .
و پدربزرگ مان که دو دامادش شهید شده بودند نیز منتظر فرزندش تکیه بر تیر برق و نگاه به سر کوچه که شاید خبری … اما دوری و بی خبری امان نداد و از غصه دق کرد.
پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند
اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند …

سلام. جا داره از همینجا از جناب آقای محمدی تشکر کنم بابت انتشار چنین مطالب شیرینی که من و امثال بنده که متولد دهه ی ۷۰ هستیم رو با دوران جنگ و رشادت ها و دلیری های جوانان آن دوران آشنا میکنه و باعث میشه که ما اون جوانها رو سرلوحه و الگوی خود قرار بدیم. جا داره از جنابعالی (آقای آزموده) تشکر کنم که این مطالب رو در سادوا منتشر میکند. با آرزوی موفقیت برای همگان.

فریاد خاموش دختر شهید گفت

من در نبودت شعر ها گفتم بابا …..
غزل ها سرودم
کنار پنجره ی بخار گرفته
ساعت ها نشستم
تا شاید
یکی از عابرین کوچه ی برفی باشی بابا….
من در نبودت هزاران هزار
چرای بدون پاسخ را
در حنجره خفه کردم
اما تو نیامدی بابا……
امروز کنار تمام تنهایی هایم ایستاده ام
و به این می اندیشم
که بی رحم تر از دنیا نیافتم…!!
ای کاش بودی بابا…

برای رسیدن به بهشت تنها یک راه وجود دارد. روی زمین آن را عشق می‌نامند.(کارن گلدمن)