اندر حکایات پیرُن گفته – بخش سوم/ عین اله آزموده/  در دو قسمت قبلی از دو نفر عزیز بزرگوار نسل کهنسال بالاده در قالب طنز گلایه ای فرهنگی کردم و در این قسمت هم به سراغ  عزیزی از میانسالان می روم. لازم به گفتن است که هدف از این نوشتن ها، فقط یادآوری موضوعی  است که گاهی و بنا بر دلایلی آن را فراموش می کنیم « وفای به عهد». از کسی انتظاری نداریم که برای کارهای فرهنگی به ما کمک مالی کند ولی بیاییم باور کنیم که یک دست صدا ندارد. بیاییم دست هایمان را در دست های همدیگر بفشاریم و حداقل در زمینه فرهنگی، بالاده و منطقه دوسرشمار را آباد کنیم.

ماجرای نفر سوم:

فامیلی دور و دوست نزدیک دوران قدیم. منظوم از قدیم همین سی سال پیشه و زمان فتحعلی شاه رو نمی گم. سن حدود ۴۵ ساله. ساکن: نه! نمی تونم بگم. دارای چندین هکتار زمین کشاورزی (خدا بیشترش کند)/ حدود ساعت ۵ و نیم عصر ۷ خرداد ۱۳۹۱٫

قبل از اینکه شماره اش رو بگیرم با خودم فکر می کنم اگه نسل قدیم برای چاپ کتاب حمایت نکنه، نسل جدیدتر که مسایل فرهنگی رو می فهمن و به قولی که میدن وفادار هستن و این دوستم حتماً با شناختی که از من داره کمک می کنه. تازه این پول ها که براش پولی نیست!! خلاصه دل به دریا زدم و شماره اش رو گرفتم. چند تا بوق خورد تا اینکه از اون ور خط صدای نازنینش رو شنیدم. این رو هم بگم چاپ کتاب «پیرُن گفته» باعث شد چند تا از دوستان و فامیلها که سالها بوده ازشون بیخبر بودم، دوباره باهاشون سلام و علیک حضوری و یا تلفنی انجام بدم.

- الو؟ بفرمایید؟

- الو آقا … عزیز٫ چطوری گَـگِه؟ (گگه همان برادر است)

- سلام. شما؟

- فلانی هستم.

- از کجا زنگ می زنید؟

با خودم گفتم: از کجا زنگ می زنی دیگه چه صیغه ایه! شوخی ام گل کرد و گفتم:

- از خونه ام زنگ می زنم!!

- میدونم! منظورم کی هستین!

واقعاً مرا نشناخت یا اینکه داره سر به سرم میذاره!

- دمتون گرم دیگه! حالا دیگه دوستان قدیمی رو نمی شناسین؟

بنده خدا حق داشت منو نشناسه. از کجا می دونست من کی ام؟ خلاصه خودم رو دوباره معرفی کردم و بعدش کُلی گُل گفتیم و گل شنفتیم و اونو توی کوچه پس کوچه های جوانیهامون گردوندمش تا اینکه رسیدیم «چشمه سر» بالاده و زیر درخت بیدی (که الان دیگه نیست) ایستادیم و سر اصل مطلب رو وا کردم و اینکه الوعده وفا!

نمی دونم چقدر دیگه حرف زدم که نگاهی به صفحه گوشی کردم دیدم ۱۴ دقیقه کنتور انداخته و با یک حساب سرانگشتی حدود دو سه هزار تومان پول تلفنم می شه. انتظار داشتم که بگه « به روی چشم! جون بخواه! …» بعد یهو دیدم تُن صداش مثل موقعی که موتور برق قدیمی بالاده رو می خواستن خاموش بکنن، نور لامپ ها یواش یواش ضعیف می شد، صداش هم آروم و آروم تر شد و دیگه در نیومد! ترسیدم نکنه یه موقع خدای نکرده بلایی سرش اومده باشه که حرفی نمی زنه!! با صدای آرومی  گفتم:

- الو آقا …؟ صداتون نمی آد؟ صدای من میآد؟

با صدایی آروم گفت:

- آره صداتون میآد. والله چی بگم …. (یه مکث طولانی + کنتور در حال چرخش مخابرات)…. الان که دستم خالیه. اجازه بدین گندم ها رو درو کنم بعدش …
- گندم ها کی درو می آن؟ (عجب سوالی کردم! خُب معلومه دیگه! پاییز که گندما رو درو نمی کنن!)
- اوایل تابستون درو می کنم. امسال خشکه سالیه شاید هم زودتر درو بشه! اون موقع یه زنگی به من بزن.
- چقدر می تونین کمک کنین؟
- شاید … (کمی مکث)! ببین خاله وَچِه! اجازه بده خودم باهات تماس می گیرم.

بیب بیب بیب . فکر کنم تلفن از مخابرات قطع شد یا قطعش کرد. خلاصه! بهار رفت و تابستان رسید و کتاب چاپ شد، پاییز و زمستان هم رفت و دوباره فصل بهار و دروی گندمها داره از راه می رسه ولی این دوست قدیمی هنوز با من تماس نگرفتند. باز هم می گین «دوستی همون دوستی های قدیم؟»

موضوعات مرتبط …………………………………………………………………………………..

اندر حکایات پیرُن گفته – بخش اول

اندر حکایات پیرُن گفته – بخش دوم

کتاب « پیرُن گفته » به چاپ رسید

 

authorنوشته: انجمن فرهنگی سادوا dateتاريخ : ۱۴ اسفند ۱۳۹۲
entry نظرات دیگران در مورد این مطلب
حسین دهبندی بالادهی گفت

سلام آقای آزموده. واقعاً خنده ام گرفت جالب بود. اما فکر کنم ایشون شما رو ( ببخشیدا ) فرستادن دنبال نخود سیاه.
چون آدمی که به قول شما زمین و سرمایه و …. داشته، لنگ دروی گندم نمی مونه.

دوست عزیز جناب آقای آزموده ضمن عرض سلام وخسته نباشید بنده هروقت مطالب بسیار خوب ((اندرحکایت پیرن گفته )) شما را می خوانم بیشتر احساس غربت جنابعالی را درک می کنم و سنگینی بر سینه ام را احساس می کنم. امید واثق دارم که روزی شاهد باشیم تا دیگر در سایت با اینگونه بی مهری ها و کم لطفی ها مواجه نشویم.
…………………………………..
سادوا: جناب آقای توبه عزیز٫ شاید این نوشته ها در درون خود هشداری باشد برای همه ما که گاهی به فکر فرهنگ خود هم باشیم اما همه ما گاهی نیاز به کمی خنده و مزاح هم داریم.
از اینکه سایت سادوا چگونه هر دو، سه یا چهار روز با یک مطلب «به روز» می شود و دوستانی که دم به دم اعلام همکاری می کنند و دوباره مثل همین بزرگواران، قول شان را فراموش می کنند، خود حکایت تلخی دارد که شاید بعدها به آن هم بپردازم.
به هر حال از ابراز بزرگواری و همدردی شما بسیار سپاسگزارم. ارادتمند شما. آزموده

محمدرضا دیمیونی بالادهی گفت

ای تف به این روزگار سفله. تف به این همه پول و ثروت! این یکی ۱۵ سال عمر و جوانیشو می ذاره و کتاب چاپ می کنه و اون یکی حاضره نمیشه ۱۵ جلد کتاب ازش بخره.
این پولها رو می خواین چکار کنین؟ همراتون که یه کفن سه متری بیشتر نمی برین! وراث تون هم که هنوز شب هفت تون نشده برای تقسیم ارث شکم همدیگه رو پاره می کنن و دادگاه کشی راه میندازن!
یه خدابیامرزی لااقل برای خودتون بجا بذارین. آهای حاجی، آهای مهندس،‌ آهای پولدار، متمکن!‌ با شمام. بخدا هیچی بهتر از بجا گذاشتن نام نیک بدرد هیچ کی نمی خوره!

آقای محمدرضا شما که لالایی بلدی چرا خوابت نمیبره. شما ۱۵ جلد نخر ۵ جلد بخر
………………………………………………..
سادوا: با سلام. ایشون ۲۰ جلد کتاب خریدند. ۱۰ جلد پیش خرید و ده جلد هم بعد از چاپ.

تحمل چنین وقایعی باید خیلی سخت باشه! من به اراده راسخ شما در آنجا و کارهای فرهنگی غبطه میخورم.